• وبلاگ : جوانه هاي اميد
  • يادداشت : پاسخ به نظر مراجعه كننده محترم با نام:منم ديگه!!!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    تنها بازمانده‌ي يك كشتي شكسته به جزيره ي كوچك خالي از سكنه اي افتاد. او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد.

    روزها افق را به دنبال يافتن کمک از نظر مي گذراند اما كسي نمي آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را از باد و باران محافظت كند و دارا يي هاي اندكش را در آن نگه دارد.
    روزي كه پس از پرسه روزانه و جستجوي غذا در حال برگشتن به كلبه بود با ديدن دود غليظي که از آنجا بلند مي شد با شتاب خود را به کلبه رساند و آنجا را در حال سوختن ديد. همه چيز از دست رفته بود. در جا خشكش زد. از شدت خشم و اندوه فرياد زد:«خدايا تو چطور راضي شدي با من چنين كاري بكني؟»
    صبح روز بعد با بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد. خود را به سرعت به ساحل رساند و وقتي با ملوانان روبرو شد پرسيد: «شما ها از كجا فهميديد من اينجا هستم؟» ملوانان با تعجب جواب دادند: « خوب ما متوجه علايمي دودي که مي فرستادي شديم!»

    براي تمام لحظه هايتان خدا را آرزومندم..