آره چ روزاي سختي بود،هر روز با باز کردن پانسمان با تغيير وتحولات ناگواري مواجه ميشديم...
ولي با اين همه تفاقاتش خيلي خوب بود اميدوارم دست وزير جنگمون به زودي زود مثل روز اولش بشه وجاش نمونه.چقدر طولاني شد
اينم از نظرما.
چه عرض کنم دست شستن که نبود تا حالا شنيديد ميگن پوستتو ميکنم تاحالا اين جمله رو حتي تصور هم نکرده بودم ولي اونروز به عينه خودم ديدمخانوم پرستار هم از سر ناشي گري که داشت بدون اينکه مسکني چيزي تزريق کنه شروع کرد به دبريد کردن دست وزير جنگ.حالا نشور کي بشور چنان ظالمانه بود که منم زدم زير گريه خلاصه آخرشم پرستار مهربون ما رو با چشم هاي قرمز راهي خوابگاه کرد.هردفعه که به اينجاي قضيه ميرسم همه با هم ميزنيم زير خنده توي ماشين هرموقع ميخواستم چيزي به دوستم بگم بدون اينکه يادم باشه محکم ميزدم تو دست وهمون موقع بود که دادش در مي اومد
روز واقعه،من بيمارستان شيفت بودم دلم شور ميزد ولي خوب دلمو خوش کرده بودم که فرداش ميرم روستا پيش بچه هاصبح الطلوع قبل اينکه جهادگران ازخواب ناز پاشن با کلي ذوق و شوق خودمو رسوندم در خوابگاه ولي با ديدن دست دوستم حالم گرفته شد سوختگيش خيلي زياد بود خبلي. دستش عفونت کرده بود هرکس مي ديد باورش نميشد با يه فنجون چاي اين شکلي شده باشه.انگاري يه سماور آب جوش خالي شده بود رو دستش.ظهر که بچه هاي خودمونپانسمان دستشو باز کردن تازه ديدم چه وضعيتي داره