• وبلاگ : جوانه هاي اميد
  • يادداشت : خاطرات اردو جهادي5- قسمت دوم
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + موسوي 
    سلااااااااااااااااااااااااااااااام.
    من بازم اومدم با يه نقد تازه!!!!!!!!
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    دنبال چي ميگردي؟؟
    خاطرات جهادي خيلي قشنگن،نميشه ايرادي ازش گرفت!!
    پاسخ

    سلام خاطرات ما كم كمك داره ته مي گيره و و براي ادامه نياز به سوژه و موضوع داريم.از اتفاقات اردو برامون بنويسيد و ارسال كنيد.خيلي ممنون
    + دوست وزراي جنگ 

    آره چ روزاي سختي بود،هر روز با باز کردن پانسمان با تغيير وتحولات ناگواري مواجه ميشديم...

    + معاون وزير جنگ 

    ولي با اين همه تفاقاتش خيلي خوب بود اميدوارم دست وزير جنگمون به زودي زود مثل روز اولش بشه وجاش نمونه.چقدر طولاني شد

    اينم از نظرما.

    + معاون وزير جنگ 

    چه عرض کنم دست شستن که نبود تا حالا شنيديد ميگن پوستتو ميکنم تاحالا اين جمله رو حتي تصور هم نکرده بودم ولي اونروز به عينه خودم ديدمخانوم پرستار هم از سر ناشي گري که داشت بدون اينکه مسکني چيزي تزريق کنه شروع کرد به دبريد کردن دست وزير جنگ.حالا نشور کي بشور چنان ظالمانه بود که منم زدم زير گريه خلاصه آخرشم پرستار مهربون ما رو با چشم هاي قرمز راهي خوابگاه کرد.هردفعه که به اينجاي قضيه ميرسم همه با هم ميزنيم زير خنده توي ماشين هرموقع ميخواستم چيزي به دوستم بگم بدون اينکه يادم باشه محکم ميزدم تو دست وهمون موقع بود که دادش در مي اومد

    + معاون وزير جنگ 
    اوه اوه دستش تاول زده بود باورم نميشد اشک هممون در اومده بود خوب درد داشت.وزير جنگ به خاطر دستش گريه مي کرد وماهم به خاطر درد کشيدن اون. خوب فرماندمون بود دوستش داشتيم روحيه هممون ريخته بود بهم بچه ها رو از اتاق بيرون کردم تا راحت تر قضيه رو فيصله بديم. اين طوري نميشد ديدم اگه تاولا بمونه بدتر ميشه ممکن بود بعدا جاشم بمونه اين شد که با ستاد فرماندهي هماهنگ کردم که بريم بيمارستان قيدار. نيم ساعت راه برامون اندازه دوساعت سخت گذشت تا اينکه رسيديم بيمارستان بعد طي کردن هفت خان رستم رسيديم به خدمت آقاي دکتر. آقاي دکتر زياد تحويلمون نگرفتو فقط تونسخه يه چيزايي نوشت و گفت که ببريد اورژانس دستشو بشورن.
    + معاون وزير جنگ 

    روز واقعه،من بيمارستان شيفت بودم دلم شور ميزد ولي خوب دلمو خوش کرده بودم که فرداش ميرم روستا پيش بچه هاصبح الطلوع قبل اينکه جهادگران ازخواب ناز پاشن با کلي ذوق و شوق خودمو رسوندم در خوابگاه ولي با ديدن دست دوستم حالم گرفته شد سوختگيش خيلي زياد بود خبلي. دستش عفونت کرده بود هرکس مي ديد باورش نميشد با يه فنجون چاي اين شکلي شده باشه.انگاري يه سماور آب جوش خالي شده بود رو دستش.ظهر که بچه هاي خودمونپانسمان دستشو باز کردن تازه ديدم چه وضعيتي داره

    + معاون وزير جنگ 
    اولش که از دعاي توسل و مراسم شباي سه شنبه ومسجد طه گفتيد دلم خيلي گرفت ياد اون روزا افتادم ياد روزايي که بچه هاي هيئت خالصانه و بي ريا از جون مايه ميذاشتن تا يه شب شهداي خوبي داشته باشن. از خادم مسجد گرفته تا مسول هيئت ومداح و...
    ياد ايام فاطميه .که بنظرم بهترين مکان وبهترين برنامه دانشگاه مسجد طه وهيئتش بود
    يادش بخير عجب روزايي بود.
    الان واقعا براي اون روزا حسرت ميخورم حسرت يه دعاي توسل که تو مسجد خودمون ،مسجد طه برگزار ميشد
    حداقل تو اين مراسم اردو هم توفيق نداشتم شرکت کنم...ولي با توجه به خاطراتتون معلومه خيلي خوب بوده دعاي همراه باطنز سمت آقايون ولي...يه اتفاق ناگوار سمت خانوما...که هنوزم که هنوزه يادم مي افته ناراحت ميشم ياد بيمارستان بردن وپانسمان کردن دست وزير جنگ که مي افتم دلم ريش مي شه