روز واقعه،من بيمارستان شيفت بودم دلم شور ميزد ولي خوب دلمو خوش کرده بودم که فرداش ميرم روستا پيش بچه هاصبح الطلوع قبل اينکه جهادگران ازخواب ناز پاشن با کلي ذوق و شوق خودمو رسوندم در خوابگاه ولي با ديدن دست دوستم حالم گرفته شد سوختگيش خيلي زياد بود خبلي. دستش عفونت کرده بود هرکس مي ديد باورش نميشد با يه فنجون چاي اين شکلي شده باشه.انگاري يه سماور آب جوش خالي شده بود رو دستش.ظهر که بچه هاي خودمونپانسمان دستشو باز کردن تازه ديدم چه وضعيتي داره