سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جوانه های امید
اینجا قرار گاه است... قرارگاه فرهنگ و اندیشه قرارگاه رشد و پویایی قرارگاه افسران جنگ نرم قرارگاه بصیرت و بیداری...

‎طرف میره عروسی میبینه همه موبایل به کمر بستن . اونم یه کاغذ لوله میکنه میبنده به کمرش . یکی بهش میگه یه کاغذ گیر کرده به لباست, طرف میگه د نه د این فکسه

 

رفتم داروخونه به یارو میگم شامپو ویتامینه میخوام! طرف با یه قیافه حق به جانب که مثلا خیلی حالیش میشه و من چیزی حالیم نیست ، به یه حالتی غمزه مانند میگه شامپو واسه موهات دیگه؟
دِ نـَـه دِ شامپو ویتامینه واسه فرش میخوام که گل هاش سریع رشد کنن
 
 
یک شب رفته بودم خونه خالم ، اومده میگه چیزی لازم نداری؟ میگم نه ولی ای کاش مسواکم هم آورده بودم. برگشته میگه دِ نـَـه دِ خاله جون این که ناراحتی نداره ما این جا یک مسواک داریم مخصوص مهمون الان بهت میدم باهاش بزن !!!
 



موضوع مطلب :


چهارشنبه 91 فروردین 30 :: 4:14 عصر ::  نویسنده : محسن

تا زنده ام برای علی می کشم نفس/

 آری علی است آنکه مسیحای فاطمه است/

 گفتم به پیر عقل که اکسیر چیست؟ گفت:

اکسیر ناب خاک کف پای فاطمه است..

 




موضوع مطلب :


چهارشنبه 91 فروردین 30 :: 4:11 عصر ::  نویسنده : محسن

شبی غریب که از هر گوشه اش دلی می زد و آسمان چه نجیبانه اشک می ریخت.فضای سرخ شلمچه پر از کبوتر بود.مست یادگاران سرخ قدیمی شدم ، نخل های سربریده را دیدن و گمنامی تمام عاشقان را چشیدن ، سخت است . در کنار خلوت خود خمیده ام بر خاکستر خاطرات جنوب که از یاد رفته است.
آن شبی که زیر قطره های باران از شیشه دل جاده های زخمی طلائیه را نظاره گر بودم به یاد تو افتادم ، به یاد مردی که از گردباد خاکستر و خون و از افراز آسمان ها خواهد آمد تا جهان را توجیه کند و خدا را معنا کند.
شلمچه ، ای عزیزدلم بگو ! بگو آیا هنوز هم راه شهادت باز است ، آیا هنوز هم می شود در نیمه شب ، پنهان با ملائک رفت و آمد کرد ؟ کاش برگردند بچه های خاکی پوش . بچه های چزابه ، بچه های بی ریای هور ، بچه های خط شیر ، بچه های انتهای جاده ایثار ؛ عقلمان کاش طوفانی بگیرد.اینها برگردند.غروب دوکوهه هم دلمان را ربود و خاک معطر فکه عقلمان را. رفتیم و مجنون شدیم آواره خاکریزهای طلائیه. سرگشته نخل های بی سر فتح المبین وحیرت زده سیرت حاج همت و سید مرتضی آوینی الان برگشتیم اما کوله های دلبستگی مان میان سیم خاردارهای هویزه جا گذاشتیم ...
حال که برگشتیم سکوت هم صحبتمان شده ، خاک همدم نگاهمان ، اشک محرم رازهایمان ، انتظار مرحم زخم هایمان ، دیوانگی گناهمان ، عاشقی جرممان و بی دلی پناهمان و این شد سرآغاز داستان تنهایی مان . والان در غروب سرخ غم انگیز جمعه ، از باری تعالی خواستاریم تا طوفانی بیاورد و مرا پیش آنها ببرد.




موضوع مطلب :


سه شنبه 91 فروردین 22 :: 2:31 عصر ::  نویسنده : محسن

همیشه خدا، تو راه تدارکات بود، یا می‌رفت چیزی بگیره، یا چیزی گرفته بود، داشت می‌آورد. بچه‌های دسته هم که او را این همه راغب اموری از این قبیل می‌دیدند، ریش و قیچی را داده بودند دست خودش. او از صبح تا شب گوش به زنگ بود که ببیند تدارکات‌، چی و چه‌قدر می‌دهد، تا مثل باد و برق خود را برساند آن‌جا. بعد هم که سهمیه را می‌گرفت، تا برساند به چادر، دندان‌گیرهاش جای سالم در بدن نداشتند، قیمه و قرمه می‌کرد تو راه.
یک روز عصر بود که داشتیم از بنه‌ی تدارکات می‌آمدیم که بعثی‌ها شروع کردند به ریختن آتش یومیه‌شان رو سر ما. من سریع خودم را انداختم روی زمین و بعد به هر جان کندنی بود رفتم تو چاله خمپاره‌ای که آن طرف بود.
حالا هی داد می‌زدم: «حاجی سنگر بگیر، حاجی سنگر بگیر.» و حاجی راست ایستاده و دست چپش را پشت گوشش که قدری هم سنگین بود گرفته بود که: «چی؟ سنگک.» و من دوباره داد زدم: «سنگک چیه حاجی، سنگر، سنگر بگیر. الآن این بی‌پدر و مادر...» سوت خمپاره حرفم را قطع کرد، سرم را دزدیدم و بعد دیدم هنوزم می‌گوید: «سنگک.» مرده بودم از خنده. حاجی همیشه همین‌طور بود. از همه‌ی کلمات و جملات فقط خوردنی‌هایش را می‌فهمید.

منبع :فرهنگ جبهه _ شوخ طبعی ‌ها جلد 2 صفحه ی 128




موضوع مطلب :


سه شنبه 91 فروردین 22 :: 2:28 عصر ::  نویسنده : محسن

آقا پسرهایی که فکر می کنن موضوع ازدواجشون طلسم شده و تو خونه موندن و از همه جا نا امید شدن و در جستجوی همسری مناسب خودشون هستن ، این آیه رو بخونن .

خداوند در سوره القصص ، داستان آشنایی حضرت موسی با دختران شعیب رو تعریف می کنه که وقتی به کنار آب مدین رسید و دید دو دختر ، گوسفندانی را که برای آب دادن آوردن ، از آب دور می کنن و از آن ها پرسید چرا ؟ و آن ها گفتند ...

و موسی کمکشون کرد و آن ها به پدر گزارش کردن که این جوان ....

آن چه می خونین ترجمه آیه های 23 تا 27 سوره القصص هست در رابطه با حکایت پرنکته ازدواج حضرت موسی :

و چون به آب مدین رسید گروهى از مردم را بر آن یافت که [دامهاى خود را ] آب مى‏دادند و پشت‏سرشان دو زن را یافت که [گوسفندان خود را] دور مى‏کردند [موسى] گفت منظورتان [از این کار] چیست گفتند [ما به گوسفندان خود] آب نمى‏دهیم تا شبانان [همگى گوسفندانشان را] برگردانند و پدر ما پیرى سالخورده است .

پس براى آن دو [گوسفندان را] آب داد آنگاه به سوى سایه برگشت و گفت پروردگارا من به هر خیرى که سویم بفرستى سخت نیازمندم .

پس یکى از آن دو زن در حالى که به آزرم گام بر مى‏داشت نزد وى آمد [و] گفت پدرم تو را مى‏طلبد تا تو را به پاداش آب‏دادن [گوسفندان] براى ما مزد دهد و چون [موسى] نزد او آمد و سرگذشت [خود] را بر او حکایت کرد [وى] گفت مترس که از گروه ستمگران نجات یافتى .

یکى از آن دو [دختر] گفت اى پدر او را استخدام کن چرا که بهترین کسى است که استخدام مى‏کنى هم نیرومند [و هم] در خور اعتماد است .

[شعیب] گفت من مى‏خواهم یکى از این دو دختر خود را [که مشاهده مى‏کنى] به نکاح تو در آورم به این [شرط] که هشت‏سال براى من کار کنى و اگر ده سال را تمام گردانى اختیار با تو است و نمى‏خواهم بر تو سخت گیرم و مرا ان شاء الله از درستکاران خواهى یافت .

تا آخر ماجرا که حتما بخونین

بریم سر اصل مطلب که مربوط به آیه 24 هست :

فَسَقَى لَهُمَا ثُمَّ تَوَلَّى إِلَى الظِّلِّ فَقَالَ رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ .

ترجمه : پس براى آن دو [گوسفندان را] آب داد آنگاه به سوى سایه برگشت و گفت پروردگارا من به هر خیرى که سویم بفرستى سخت نیازمندم .

داستان را که کامل بخونین ، می بینین حضرت موسی ، هم فراری بود از ستمگران ، هم غریب بود و بی سر پناه ؛ وهم مجرد . وهم از همه مهم تر ، انگاری یه جورایی دلش می خواست با یه ازدواج مناسب ، سرو سامونی بگیره . اینه که مستقیم رفت سراغ خدا .

گوسفندای دخترارو که آب داد ، به سایه برگشت و دعا کرد :

رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ .

پروردگارا من به هر خیرى که سویم بفرستى سخت نیازمندم .

خدا دعاشو مستجاب کرد و به برکت همین دعا ، مهرش نشست تو دل یکی از دخترای حضرت شعیب و شد داماد شعیب و صاحب همه چیز که قران کریم داستانشو تعریف کرده .

از خاصیت های با اعتقاد خوندن دعای این آیه ، اینه که آقایون و آقاپسرهای به هر دلیل ازدواج نکرده و نا امید و تو خونه مونده ، سرو سامونی می گیرن و با همسری شایسته به کمک خدا و با همت و تلاش خودشون ، ازدواج می کنن که مبارکه انشاء الله .

بعد از نماز صبح ، صد بار ، تا چهل روز  :

رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ .

 

 

منبع :http://fatemeh-db.blogfa.com/post-103.aspx




موضوع مطلب :


سه شنبه 91 فروردین 22 :: 2:21 عصر ::  نویسنده : محسن

 

شهید سید مجتبی علمدار با دلی سوخته، در هجر یاران شهیدش با آنها مناجات می‌کند:

چقدر سخت است حال عاشقی که نمی‌داند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه .


ای شهیدان، از همان لحظه‌ای که تقدیر ما را از شما جدا کرد یاد شما، خاطره‌های دنیای پاک شما امید حیاتمان گشته .


ما به عشق شما زنده‌ایم و به امید وصل کوی شما زنده‌ایم .

اما شما، شما علی الظاهر دلیلی ندیدید که اوقات پر اجرتان را صرف ما کنید.
چه بگوییم؟


راستی چگونه حرف دلمان را فریاد کنیم که بدانید بر ما چه می‌گذرد ؟


مگر خودتان نمی‌گفتید که ستون‌های شب عملیات ستون گردان نیست، ستون عشق است، ستون دل‌های سوخته ایست که با خمیر مایه‌ی اشک و سوز به هم گره خورده است.

 




موضوع مطلب :


سه شنبه 91 فروردین 22 :: 2:1 عصر ::  نویسنده : محسن

گفت یا علی(ع)؛
عشق آغاز شد.

گفت یا زهرا(س)؛
سوز آغاز شد.

و چه سری‌ست بین عشق و سوز؟

شاید همان قصه شمع و پروانه باشد که حکایت نور است و سوختن؛

اما نه...

زبان لال می‌شود در برابر توصیف عشق و سوز علی و فاطمه؛

که اگر نبود صبر الهی؛
کن فیکون می‌شد عالم و هرآنچه در اوست.

گفت: فاطمه، فاطمه است.

اما نه؛
فاطمه، فاطمه بود و فقط، خدا و پدر و همسر و فرزندانش می‌دانند که؛
فاطمه که بود.

 




موضوع مطلب :


سه شنبه 91 فروردین 22 :: 1:53 عصر ::  نویسنده : محسن
1   2   >   
درباره وبلاگ

کارشناس اتاق عمل دانشگاه علوم پزشکی زنجان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 46
کل بازدیدها: 384846