سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جوانه های امید
اینجا قرار گاه است... قرارگاه فرهنگ و اندیشه قرارگاه رشد و پویایی قرارگاه افسران جنگ نرم قرارگاه بصیرت و بیداری...

 

شهید محمد مهدی بادی

یکی از آخرین روزهای آبان 62 که آفتاب ، اندک اندک از مناره های حرم رضوی پایین می آمد، من و شهید تبریزی با جوانی خوش سیما، به ازای آفتاب، در کوی چهار باغ مشهد، مواجه شدیم. اواز کتابی که در بغل داشت ، معلوم بود به کلاس می رود وعجله دارد. او که تقریباً هم سن وسال ما، (یعنی تقریباً نوزده سالش) بود، مانند ما دوتن، یک اُُوِرکُُُُُُُُُت کره ای بر تن داشت، - لباسی که آن سال ها، یکی از نشانه های  بچه های جنگ بود- یکباره چشمش به حسن تبریزی افتاد. چهره اش مانند گل شکفت و به سوی او پر کشید و به گرمی در آغوشش فشرد. با من نیز-به افتخار شهید تبریزی- روبوسی کرد. بلا فاصله اطلاعات اولیه بین ما مبادله شد و شتابان از ما جدا شد و به سوی کلاس گام برداشت. از تبریزی پرسیدم: - با این پسر نورانی از کجا آشنا شده ای؟ گفت:- از قم. فامیلش آقای بادی است. پسر خیلی باحالی است. - بادی ؟ عجب فامیلی ؟ چند روز بعد، بیشتر آشنا شدیم واسم و فامیلی یکدیگر را یاد گرفتیم. آری او محمد مهدی بادی بود واهل بیرجند. احتمالاً مدتی هم در قم درس خوانده بود . در کلاس منطق(حاشیه) به هم رسیدیم. این کلاس هر روز ساعت 7 صبح  در مسجد ملا حیدر، توسط استاد واعظی تدریس می شد .مهدی بادی در کلاس های دیگری هم شرکت می کرد که ما از آن بی خبر بودیم . از اخلاقش معلوم بود که استاد خصوصی دارد . نمی دانم کجا تربیت شده بود خیلی مؤدب ، متخلق و با تربیت بود. من با خود می گفتم  خدا خیر دهد به کسی که این پسر را تربیت کرده است.  یک روز بنده و شهید تبریزی را به مهمانی ناهار دعوت کرد و از غذای خوبی که پخت ، معلوم بود اهل هنر و ذوق و سلیقه هم هست. پس از دو هفته من و تبریزی هم خواستیم محبت مهدی را به بهترین صورت تلافی کنیم. او را به ناهار دعوت کردیم و شهید تبریزی یک قابلمه ی بزرگ ماکارونی پخت که خوب از آب در نیامد. یعنی از خمیر نانواها کمی خمیرتر بود! مهدی بادی هر چقدر خواست - حتی یک لقمه- نتوانست از آن غذا! بخورد و فقط چند تکه از ته دیگ آن را یر داشت وبه دهانش گذاشت ولی هیچ حرفی به زبان جاری نکرد.  سفره را جمع کردیم  و چایی آوردیم مهدی بر خاست و خدا حافظی کرد.به تبریزی گفتم خیلی خوب تلافی کردیم! تبریزی گفت به زودی جبران خواهیم کرد. ولی ظاهراً اعزام هر سه نفر به جبهه اجازه ی این جبران را نداد و...مهدی بادی بسیار کم حرف و فکور بود. و حتی یک کلمه را هم بدون تآمل و تفکر بر زبان جاری نمی کرد. در مدت چند سالی که با او رفیق بودیم نه تنها کلمه ی لغو بلکه هیچ واژه ی اضافی هم از او نشنیدیم . حرفهایش مانند جملات ویرایش شده ای بود که هیچکس نمی توانست در آن حشویات پیدا کند. بادی، زودتر از همه ی دوستانش ازدواج کرد ولی در حصار خانه و کاشانه، تاب نیاورد و فاصله ی ازدواج و عروجش چندان طول نکشید. من در جبهه بودم و به کسی که خبر شهادت مهدی را به من داد، چندین بار گفتم انشاءالله که دروغ است.  ولی وقتی که خیر را باور کردم گفتم او واقعاً لایق شهادت بود .او خانه و خانمان را به خدا سپرد و آنها را در فراقش داغدار کرد. من این روزها  خیلی به یاد مهدی بادی می افتم و ناخود آگاه این شعر عبدالجبار کاکایی را با یاد او زمزمه می کنم:

مثل باد می وزید ، جایتان کجاست؟       مثل رود می خزید پایتان کجاست

در زمین ما به غیر دام و دانه نیست       در هوا ترانه ی رهایتان کجاست

  دل ز پوزخند قاب ها ملول شد              چهره ی لطیف و با صفای تان کجاست

   پیر کرد جستجوی روحتان مرا              ای به رنگ باد، رد پایتان کجاست. 




موضوع مطلب :


چهارشنبه 91 آذر 22 :: 9:59 صبح ::  نویسنده : محسن

درباره وبلاگ

کارشناس اتاق عمل دانشگاه علوم پزشکی زنجان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 119
کل بازدیدها: 386569