سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جوانه های امید
اینجا قرار گاه است... قرارگاه فرهنگ و اندیشه قرارگاه رشد و پویایی قرارگاه افسران جنگ نرم قرارگاه بصیرت و بیداری...

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم

دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده جرس کاروانیم

گوش زمین به ناله من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم

ای لاله بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

 

شهریار




موضوع مطلب :


پنج شنبه 93 شهریور 27 :: 11:58 عصر ::  نویسنده : محسن

دوستان جهادگر، سلام بر شما و دلهای صاحب الزمانی شما...

و این هم روایتی دیگر از خاطرات جذاب و شیرین اردوی جهادی پرواز خاکی با عنوان:

دردسرهای عظیم!!!

قضیه از اینجا شروع شد که بچه های اردو با توجه به هماهنگی ها وتقسیم بندی هایی که انجام گرفته بود به روستاهای اطراف میرفتن و به گروه هدف که بچه ها وخانمهای روستا باشن، آموزش میدادن و تدریس میکردن. و یه گروه هم که به عنوان گروه پشتیبانی بود در خوابگاه میموندن و زحمت پخت و پز غذا و تدارکات لازم برای بچه ها رو میکشیدن. جا داره از زحمات همه بچه ها که از جون مایه گذاشتن و از زندگی و تفریح تابستونیشون گذشتن و رنج سفر رو به دوش کشیدن تا با آه ونوای مردم عزیز کشورمون همنوا بشن و به امید خدا تونسته باشن از بار محرومیت این عزیزان، که نتیجه کم کاری خیلی از مسئولان هست رو کم کرده باشن... دستتون درد نکنه و خدا قوت

از ماهها پیش هماهنگی جهت اسکان انجام شده بود و حتی قبل از اردو هم جهت تاکیدات لازم حضوری با رییس آموزش و پرورش اونجا هماهنگ شده بود.

روزای اول اردو بود و بچه ها صبح زود سوار بر اسب رهوار چاپارچی میشدن و رهسپار روستاها شده و عصر ها دوباره برمیگشتن. با جون و دل تلاش میکردن و عصرها شاد و خوشحال برمیگشتن چرا که این خوشحالی درونی، طبق آیه 54 سوره مبارکه مائده، ،عنایتی الهی به این گروه از بندگانش بود. حالا بماند که تو دانشگاه به خاطر فعالیت تو این راه چقدر مورد ملامت و تمسخر بقیه دانشجوها قرار میگرفتن.

یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنینَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْکافِرینَ یُجاهِدُونَ فی‏ سَبیلِ اللَّهِ وَ لا یَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ ذلِکَ فَضْلُ  الله  یُؤْتِیهِ مَن یَشَاءُ  وَ اللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیم.

اى کسانى که ایمان آورده‏اید ، هر کس از شما از دین خود برگردد ، به زودى خدا گروهى [دیگر] را مى‏آورد که آنان را دوست مى‏دارد و آنان [نیز] او را دوست دارند . [اینان‏] با مؤمنان ، فروتن ، [و] بر کافران سرفرازند . در راه خدا جهاد مى‏کنند و از سرزنش هیچ ملامتگرى نمى‏ترسند . این فضل خداست . آن را به هر که بخواهد مى‏دهد ، و خدا گشایشگر داناست

 و البته اینم یادمون نره که:

 وَ مَنْ جاهَدَ فَانَّما یُجاهِدُ لِنَفْسِهِ انَّ اللَّهَ لَغَنِیٌّ عَنِ الْعالَمینَ

کسى که جهاد کند براى خود جهاد مى‏کند، چرا که خداوند از همه جهانیان بى‏نیاز است.

 طبق معمول همیشه دروازه ورودی خوابگاه دخترانه(که در اصل پسرانه بود ولی به علت یکسری مسائل موقتا دخترانه شده بود) رو که قفل نداشت، با زنجیر می بستیم که تامین امنیت برای گروه پشتیبانی باشه و بتونن با خیال راحت کارشون رو انجام بدن.

روزی روزگاری،مسئول خوابگاه که حال روز خوشی هم نداشته و خدا می دونه در کدوم عالم و آفاق سیر میکرده،فیلش یاد هندوستان می کنه و به سرش میزنه که بعد مدتها یه سری به تاج و تخت حکومتی خودش که این خوابگاه فانی بوده بزنه و به کارای عقب مونده برسه!!!

 

ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :


دوشنبه 93 شهریور 24 :: 5:43 عصر ::  نویسنده : محسن

سلام بچه های جهادگر  

   خواهران جهادگر اردو هم دست به کار شدند تا در ثبت خاطرات اردو به کمک ما بیان.

متن ارسالی زیر هم اولین نمونه خاطره ارسالی از طرف خواهران اردو هست.

 

و حالا ماجراها از زبان خواهران اردو:

قصه از اونجایی شروع شد که به خاطر حل یکسری مشکلات واختلاف نظرهای ذره بینی حرکت اردو چند ساعت به تاخیر افتاد.

ولی، هرطوری بود توسط پادرمیونی شورای حل اختلاف، عازم اردو شدیم،

 " اردوی جهادی پرواز خا کی " 

رفتنمون که قطعی شد .همه با هم بسیج شدیم و بدو بدو همه کارارو انجام دادیم از خرید کردن یکسری وسایل و جمع کردن وسایل های پایگاه گرفته تا هماهنگی با بچه ها و...

خلاصه هر طور بود با 17-18 نفر ازجهادگرا راهی نا کجا آباد شدیم با اتوبوس سبز دانشگاه!!!

(ایول بابا دم خدا گرم چقد هوای جهادگراشو داره ، الهی در سبز بهشت به رومون بازشه ...صلوات)

خوابگاه شهریار...مشغول جمع وجور کردن وسایل فرهنگی:

 - ای وای خدای من...

- چی شده؟؟؟

- هیچی نون یادم رفت ...

حالا چیکار کنم؟؟؟!!! این موقع مگه نون پیدا میشه...

بعد کلی کلنجار رفتن با خودمون که کی این خبر ناگوار رو به ستاد فرماندهی بدهیکی از وزرای جنگ پترس بازی در آورد واین مسولیت خطیر رو به عهده گرفت.

عارضه ای که بعد شنیدن این خبر نثار جناح خانوما میشد مثل عارضه تزریق خون بود.

چون که امکان داشت پاسخ ستاد پشتیبانی به ملایمت باشه و خون تزریقی سازگار دربیاد و هیچ مشکلی پیش نیاد و بگن که الساعه تهیه میشه،اوامر دیگه ندارید؟؟؟

 ویا اینکه.....با یک واکنش آلرژیک همراه باشه و جواب بیاد: میخواستید زودتر بگید، تشریف میبرید خودتون تهیه میفرمایید.

ولی چاره ای نبود کاری بود که باید انجام میشد ، نباید کوتاهی میکردیم 

دلو زدیم به دریا و پیامی  با عنوان:

ببخشید نون یادمون رفت...لطفا نون تهیه کنید 

 



ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :


چهارشنبه 93 شهریور 19 :: 12:27 صبح ::  نویسنده : محسن

بخش دوم از خاطرات اردوی جهادی

 

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی                            تا دمی براساییم زین حجاب جسمانی

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُواْ وَالَّذِینَ هَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أُوْلَـئِکَ یَرْجُونَ رَحْمَتَ اللّهِ وَاللّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ آیه 218 سوره بقره
«آنان که ایمان آوردند و از وطن خود مهاجرت کردند و در راه خدا جهاد نمودند، آنان امیدوار و منتظر رحمت خدا باشند که خدا بر آنها بخشاینده و مهربان است».

   

سلامی دوباره خدمت دوستان و جهادگران دانشجو

قسمت اول خاطرات رو که تقدیم حضورتون کردیم، خوشبختانه از استقبال خوبی مواجه شد و این باعث شد که برای ادامه خاطرات دلگرم تر بشیم.

ممکنه خاطراتی که نقل میشه دارای فراز و فرود هایی باشه و قسمتهایی جذاب و بخش هایی هم زیاد جذاب نباشه، اما تمام سعی خودمو میکنم که دلنشین و خوندنی باشه.

از اونجایی که کار در بخش فرهنگی آدما رو واقعا میپزه و جا مینداره اما گاهی اوقات این حرارت کار به بخشهایی از وجود انسان نمیرسه و نپخته میمونه. مثل اینه که دو جور برنج برای اردو بگیری و دوتاشو باهم قاطی کنن تا به خورد ملت بدی، اما غافل از اینکه نمیپزه و خام میمونه.(البته این اتفاق در اردوی ما نیفتاد)

کسایی که در بخش فرهنگی کار میکنن بعد یه مدت برای خودشون زبل خانی میشن!!! و از خیلی چیزایی که نباید بدونن هم خبر دار میشن و با انواع روشهای دور زدن یک فرمانه و دو فرمانه و سرکار گذاشتن و کاشتن و خلاصه کلام هر جور شیطنت و شلوغ کاری و ترفند آشنا شده و استاد میشن.

قضیه ما هم تو همین مایه هاست.ما که چندین سال تو بخش فرهنگی تو دانشگاه و غیر دانشگاه شاگردی و کارگری کردیم وآجر انداختیم که بنای فرهنگی ایجاد کنیم، البته ببخشید مبنای فرهنگی ... بعد از مدتها تلاش یه پله صعود کردیم و به مقام سرکارگری رسیدیم همچنان ناخالصی و بی تجربگی زیاد داریم و خیلی چیزارو بلد نیستیم.

ما هم که یه نمه شیطون بودیم و هستیم هم بلا سرمون اومد و هم بلا ساز شدیم.

سرتون رو زیادی درد آوردم، اینارو عرض کردم که زمینه ذهنی ایجاد بشه و درک ماجراها ازین نگاه براتون جالبتر بشه.

 

و حالا قسمت دوم خاطرات:

روز اول اردو هست و و قراره به روستا ها بریم و شب قبلشم که تا صبح از درد شکم مثل گل پیچک به خودمون پیچیدیم.

 صبحونه رو گرفتیم و مشغول تناول مائده های الهی بودیم که دوباره پیامک 109 ریالی ایرانسل برآستان گوشی ما ایستاد و اجازه ورود به درگاه ملوکانه ستاد فرماندهی اردو رو خواستار شد.مدرک داشتن

وزرا و چاپارچی زیر چشمی نگاهی به من و نیم نگاهی نیز به گوشی انداختند با نگاه به یکدیگر و با نگاهی پر معنا به بنده حقیر خواهان آن شدند که پیک اعزامی از سرزمین خواهران را اذن ورود دهم.و سرانجام پیک اعزامی طومار خود را گشود و پیغام خود را به جهت رعایت مسائل امنیتی حفاظتی و مهم تر از همه عقیدتی!!! درگوش بنده وز وز نمود.هیسسسس

لطفا اقلام زیر را تهیه بفرمایید:

 طناب لباس،روزنامه،رب،روغن و کلدمن!!!یعنی چی؟

همه کلمه ها رو حداقل چندهزار بار شنیده بودم جز مورد آخر!!!

خدایا این دیگه چه دارویی هست که من اسمشو نشنیدم!

نفس لوامه زود پرید وسط و گفت: زنگ بزن به ستاد وزارت جنگ و سوال کن این مورد لایتعرف که نوشتن چیه؟

اما از طرف نفس اماره ندا اومد: آهای ...آی پسر... نکن اینکارو !!! سوژه میشیا!!! از من گفتن بود.شرمنده

و همین شد که تو فکر رفتم. خدایا... خداوندا...یا ستار العیوب ... خواهش میکنم آبرومون رو پیش خانمها نبر.اینجوری مارو امتحان نکن.خسته کننده

آخه یه کلمه چیه مارو پیش این مخلوقاتی که  همچنان در اول وصفشون موندیم میخوای ضایع کنی!!!ترسیدم

یه وحی،مکاشفه یا یه اتفاقی حادث کن بدونیم این چیه آخه ؟؟؟

و ناگهان از سوی اعاظم و اکابر ستاد فرماندهی اردو ندا اومد: ای بشر... چی شده؟ چه اتفاقی افتاده تو فکر رفتی؟باید فکر کرد

بازم نفس لوامه خودشیرینی کرد و گفت: زود باش به اینا بگو... زود باش دیگه

اما خدا خیرش بده نفس اماره رو که گفت حواستو جمع کن پیش وزرا سوتی ندی که تا آخر اردو سوژه میشیا.

رو به سرداران سپه کرده و گفتم: یه چیزی هست که میخوام بپرسم. هرچقدر فکر می کنم نمیتونم پیدا کنم که چیه؟

تا حالا اسمشو نشنیدم.شما کمکم کنید.اما قول بدید که بهم نخندیدا!!!جالب بود

حضار: باشه قول میدیم

و همگی چشم و گوششون به دهان بنده بود که این چیه که زبل خان رو مشغول کرده.گیج شدم

و من گفتم: تو پیامک نوشتن اینارو تهیه کنید و مورد آخرش اینه: کلدمن!!! 

جالب این بود که هیچ کدوم از بچه ها هم این اسمو تا حالا نشنیده بودن و مات و مبهوت مونده بودن که این واژه رو این بندگان خدا از کدوم لغتنامه پیدا کردن!!!قاط زدم

حتی یکی از بچه ها این اسمو تو لغتنامه گوشیش زد، اما لغتمنامه هم شرمنده شد!!! و این پیغام رو زیرنویس کرد:

Can not find the word

   و این شد که اعضای ستاد فرماندهی اردو همچنان در حال باید فکر کردیک ساعت تفکر برتر از هفتاد سال عبادت بودند، که ناگهان چاپارچی ندا در داد:

میدونید چیه؟ خانمها تو همچی شرایطی همیشه میخوان کلاس بزارن و کلمه ها رو درس حسابی بگن که یه موقع سوتی دست آقایون ندن.قاط زدم

به نظر من این کلدمن همون کلمن خودمونه!!!

و خلاصه کلام اینطور شد که  این لفظ قلم نوشتن یه اسم کوچک ما رو کلی سرکار گذاشت و این" کلدمن" شد سوژه ما تا آخر اردو!آفرین

و از قضا چاپارچی ما خودشم یه کلد من داشت و هرجمله ای می خواست بگه واژه جالب کلدمن هم باید نقش نمایی میکرد.

 و اینطور شد که تا اسم کلدمن میومد همه میزدیم زیر خنده!!!خیلی خنده‌دار

پایان- 2:30  بامداد دوشنبه- پایگاه امداد نجات هلال احمر زرین رودخوابم گرفت

 

موضوعات بعدی:

آشپز باشی و اتفاقات جور واجور

جشن تولد شهید خرازی

ورود آقا به خوابگاه

عمو سلام

عموکندی و فرش ابریشم

دعای توسل و شکار عقرب

دعای توسل و سوختن دست مسئول اردو

پیر زن روستای خانلار

پذیرایی و آقایان

 

 

 

 




موضوع مطلب :


دوشنبه 93 شهریور 17 :: 10:12 صبح ::  نویسنده : محسن

                                                    بسم ا...

 

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک                        چند روزی است قفسی ساخته اند از بدنم

مدتی هست که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و از از فضای پر شور و نشاط دانشجویی دور شدم.

اما از اونجایی که ارتباطم با دانشگاه کامل قطع نشده و اطلاع رسانی دانشگاه بهم میرسه ،یه روز یه پیامک اومد با این عنوان:

 

ثبت نام اردوهای جهادی شروع شد.جهت ثبت نام به پایگاههای بسیج دانشجویی مراجعه نمایید.

گوشی رو برداشتم و به دوستم حسین زنگ زدم و گفتم: اگه امکان داره اسم منم برای اردو جهادی بنویس.

بعد از چندماه انتظار بالاخره زمان برگزاری اردو رسید و منم که از مدتها پیش خودم رو آماده کرده بودم عازم اردو شدم.

از قضا زمان اردوهم دقیقا هم زمان شده با جشن عروسی خواهرمون.

ولی بهر حال کارها رو طوری برنامه ریزی کردم که هم به اردو برسم هم به عروسی.

و حالا خاطرات جالب و شیرین اردو :

پنج شنبه 30 مرداد، روز حرکت گروه جهادی از دانشگاه

گوشی زنگ خورد.

الو بفرمایید: سلام ... مسئول خواهران اردو هستم.به علت مشکل جدی که پیش اومده اردو کنسله و ما نمیتونیم اردو رو با این وضعیت برگزار کنیم.اصلا!

منم انگار آب یخ ریختن روی سرم. یعنی چی؟ بچه ها ماههاست برای اردو برنامه ریزی کردن و و شب و روز تلاش کردن تا اردو برگزار بشه حالا در همین چند ساعت باقی مونده می خواید اردو رو کنسل کنید؟؟؟خسته کننده

مسئول خواهران: ببینید....دعوا( اینجا ایشون دارن علت اتفاق رو توضیح میدن و منم دارم گوش میکنم که چه اتفاق مهمی افتاده که گردان بسیج خواهران تصمیم به کنسل کردن اردو گرفتن)

و در آخر کاشف به عمل اومد به خاطر یه اختلاف نظر کوچک که زیادم چیز مهمی نبود، این وزرای جنگ میخواستن قلب اردو رو از حرکت بندازن!!!جالب بود

و با یه احیای قلبی ریوی و تزریق اپی نفرین به رگ اردو، دوباره اردو جان گرفت...آفرین

من و دوستم آقای کابلی داشتیم فهرست بلند بالای خرید رو که خواهران گرامی در طی ماهها نوشته  بودند رو تهیه میکردیم. تموم هم نمیشد...خسته کننده

نزدیک غروب بود که پیام اومد: نان یادمان رفته ...لطفا نان تهیه کنید.گیج شدم

یا خدا... الان دم غروب از کجا نون پیدا کنیم؟ یکی دوتا هم که نمیخوان.برای 40 نفر باید نون میگرفتیم.یعنی چی؟

خلاصه به هر زحمتی بود نون پیدا کردیم. اونم نون سنتی!!!

و بارو بندیل رو بستیم راهی محل اردو شدیم.وقتی رسیدیم دیدم همه آقایون مثل فلک زده ها دم در خوابگاه نشستن.

 مسئول خانه معلم منطقه زرین رود اجازه ورود نمی داد.ایشونم می خواست به ما زور بگه که با یه تماس با مسئول حراست آموزش پرورش آقا فتح الباب کردند و ما هم شاد و خوشحال با خوندن اذن دخولی، اندر سرای معلمان وارد شدیم.بلبلبلو

خلاصه با همه مشکلات اردو شروع شد و سرآشپزان و کدبانوهای پنجه طلا مشغول آشپزی در خوابگاه استاد شهریار شدند.باید فکر کرد

پس از ساعاتی که دور هم نشسته بودیم و محفلمون گرم بود پیامکی فاصله 50 متری بین خوابگاه دخترانه و پسرانه رو در نوردید و در اینباکس(inbox  ) گوشی بخت برگشته ما فرود اومد و با پیامی که داشت دلهای مارو شاد کرد.خیلی خنده‌دار

غذا آمادست.تشریف بیارید ببرید.

ما هم که کل روز رو اینور و اونور دویدیم و خسته و گرسنه بودیم به سرعتی همانند اینترنت دانشگاه، خودمون رو به دم در خوابگاه رسوندیم تا سبدغذایی مون رو بگیریم و از شر قار و قور شکمهای خالیمون راحت بشیم.خسته کننده

 غذارو گرفتیم و وارد سرای معلمان شدیم و دوستان که با دیدن ظرف غذا سر از پا نمیشناختن بساط شادی رو به راه کردن.بلبلبلو

غذا چی بود؟ سیب زمینی سرخ کرده و تن ماهی!!!تهوع‌آور

 سیب زمینی رو چنان سرخ کرده بودن حتی یه قطره روغن هم توش پیدا نمیشد و مثل چوب خشک کرده بودن.وااااای

همگی یه نگاه به غذا کردیم و غذا هم به ما نگاه میکردنکته بین

ما:همگی در حال نظاره غذانکته بینگیج شدم

غذا: مگه من چی کم دارم اینطوری نگام می کنید؟باید فکر کرد

ما:آخه خوشمزه جونم توحیفی که خورده بشیقابل بخشش نیست

غذا: خواهش میکنم منو بخوریدگریه‌آور

ما: نه ... نه ... ما نمی تونیم!!!ترسیدم

و از غذا اصرار و از ما انکار ... که سرانجام:

غذا: گفتم منو بخورید و الا به وزرای جنگ میگما!!!اصلا!

ما:ب ب ب بآاااشه... اما فقط ایندفعه رو ها!!!ترسیدم

اما مگه دلمون میومد غذای به این خوبی و خوشمزگی رو بخوریم.آدم دلش میخواست مومیاییش کنه و به همراه دستور پخت مدرک داشتن  تو موزه مردان نمکی زنجان بزاره تا آیندگان و نوادگان هم ازین غذا بهره ای برده باشن.

رانندمون که لب به غذا نزد. ما هم از سر ناچاری تسلیم ندای درونی شکممون شدیم و خوردیم که خوردیم.وااااای

پس از ساعتی چراغها رو خاموش کردیم که بخوابیم.اما کسی خوابش نمی برد....

من: حسین بیداری؟

حسین: آره

من:حسین توام؟

حسین: آره

رامین: بهنام بیداری؟

بهنام: آره

رامین: در چه حالی؟

بهنام: هی....(همراه با ناله) گریه‌آور

در این حین صدای خنده همه بلند میشه...جالب بود

آقای راننده که شام نخورده بود و از کشتی بین تن ماهی و سیب زمینی سرخ کرده بهره ای نبرده بود، با لهجه مخصوص ابهر و به زبان ترکی: اوشاقلار گیرین یاتیندا!!!! اله  دیدیم ییمیین... ایندی جانیز چیخسی قارنیز آقریسین حالیز گلسی یرینه...پوزخند

(بچه ها بگیرین بخوابین دیگه!!! هی گفتم نخورید... حالا جونتون درآد شکمتون درد کنه حالتون جا بیاد.

و دوباره صدای ناله به همراه خنده بچه ها بلند میشه....جالب بود

جالب بودجالب بودجالب بود

 

منتظر بخش بعدی خاطرات باشید....

 

 




موضوع مطلب :


جمعه 93 شهریور 14 :: 2:4 صبح ::  نویسنده : محسن

درباره وبلاگ

کارشناس اتاق عمل دانشگاه علوم پزشکی زنجان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 41
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 390434