جوانه های امید
اینجا قرار گاه است...
قرارگاه فرهنگ و اندیشه
قرارگاه رشد و پویایی
قرارگاه افسران جنگ نرم
قرارگاه بصیرت و بیداری...
بسم ا...
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی است قفسی ساخته اند از بدنم مدتی هست که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و از از فضای پر شور و نشاط دانشجویی دور شدم. اما از اونجایی که ارتباطم با دانشگاه کامل قطع نشده و اطلاع رسانی دانشگاه بهم میرسه ،یه روز یه پیامک اومد با این عنوان:
ثبت نام اردوهای جهادی شروع شد.جهت ثبت نام به پایگاههای بسیج دانشجویی مراجعه نمایید. گوشی رو برداشتم و به دوستم حسین زنگ زدم و گفتم: اگه امکان داره اسم منم برای اردو جهادی بنویس. بعد از چندماه انتظار بالاخره زمان برگزاری اردو رسید و منم که از مدتها پیش خودم رو آماده کرده بودم عازم اردو شدم. از قضا زمان اردوهم دقیقا هم زمان شده با جشن عروسی خواهرمون. ولی بهر حال کارها رو طوری برنامه ریزی کردم که هم به اردو برسم هم به عروسی. و حالا خاطرات جالب و شیرین اردو : پنج شنبه 30 مرداد، روز حرکت گروه جهادی از دانشگاه گوشی زنگ خورد. الو بفرمایید: سلام ... مسئول خواهران اردو هستم.به علت مشکل جدی که پیش اومده اردو کنسله و ما نمیتونیم اردو رو با این وضعیت برگزار کنیم. منم انگار آب یخ ریختن روی سرم. یعنی چی؟ بچه ها ماههاست برای اردو برنامه ریزی کردن و و شب و روز تلاش کردن تا اردو برگزار بشه حالا در همین چند ساعت باقی مونده می خواید اردو رو کنسل کنید؟؟؟ مسئول خواهران: ببینید....( اینجا ایشون دارن علت اتفاق رو توضیح میدن و منم دارم گوش میکنم که چه اتفاق مهمی افتاده که گردان بسیج خواهران تصمیم به کنسل کردن اردو گرفتن) و در آخر کاشف به عمل اومد به خاطر یه اختلاف نظر کوچک که زیادم چیز مهمی نبود، این وزرای جنگ میخواستن قلب اردو رو از حرکت بندازن!!! و با یه احیای قلبی ریوی و تزریق اپی نفرین به رگ اردو، دوباره اردو جان گرفت... من و دوستم آقای کابلی داشتیم فهرست بلند بالای خرید رو که خواهران گرامی در طی ماهها نوشته بودند رو تهیه میکردیم. تموم هم نمیشد... نزدیک غروب بود که پیام اومد: نان یادمان رفته ...لطفا نان تهیه کنید. یا خدا... الان دم غروب از کجا نون پیدا کنیم؟ یکی دوتا هم که نمیخوان.برای 40 نفر باید نون میگرفتیم. خلاصه به هر زحمتی بود نون پیدا کردیم. اونم نون سنتی!!! و بارو بندیل رو بستیم راهی محل اردو شدیم.وقتی رسیدیم دیدم همه آقایون مثل فلک زده ها دم در خوابگاه نشستن. مسئول خانه معلم منطقه زرین رود اجازه ورود نمی داد.ایشونم می خواست به ما زور بگه که با یه تماس با مسئول حراست آموزش پرورش آقا فتح الباب کردند و ما هم شاد و خوشحال با خوندن اذن دخولی، اندر سرای معلمان وارد شدیم. خلاصه با همه مشکلات اردو شروع شد و سرآشپزان و کدبانوهای پنجه طلا مشغول آشپزی در خوابگاه استاد شهریار شدند. پس از ساعاتی که دور هم نشسته بودیم و محفلمون گرم بود پیامکی فاصله 50 متری بین خوابگاه دخترانه و پسرانه رو در نوردید و در اینباکس(inbox ) گوشی بخت برگشته ما فرود اومد و با پیامی که داشت دلهای مارو شاد کرد. غذا آمادست.تشریف بیارید ببرید. ما هم که کل روز رو اینور و اونور دویدیم و خسته و گرسنه بودیم به سرعتی همانند اینترنت دانشگاه، خودمون رو به دم در خوابگاه رسوندیم تا سبدغذایی مون رو بگیریم و از شر قار و قور شکمهای خالیمون راحت بشیم. غذارو گرفتیم و وارد سرای معلمان شدیم و دوستان که با دیدن ظرف غذا سر از پا نمیشناختن بساط شادی رو به راه کردن. غذا چی بود؟ سیب زمینی سرخ کرده و تن ماهی!!! سیب زمینی رو چنان سرخ کرده بودن حتی یه قطره روغن هم توش پیدا نمیشد و مثل چوب خشک کرده بودن. همگی یه نگاه به غذا کردیم و غذا هم به ما نگاه میکرد ما:همگی در حال نظاره غذا غذا: مگه من چی کم دارم اینطوری نگام می کنید؟ ما:آخه خوشمزه جونم توحیفی که خورده بشی غذا: خواهش میکنم منو بخورید ما: نه ... نه ... ما نمی تونیم!!! و از غذا اصرار و از ما انکار ... که سرانجام: غذا: گفتم منو بخورید و الا به وزرای جنگ میگما!!! ما:ب ب ب بآاااشه... اما فقط ایندفعه رو ها!!! اما مگه دلمون میومد غذای به این خوبی و خوشمزگی رو بخوریم.آدم دلش میخواست مومیاییش کنه و به همراه دستور پخت تو موزه مردان نمکی زنجان بزاره تا آیندگان و نوادگان هم ازین غذا بهره ای برده باشن. رانندمون که لب به غذا نزد. ما هم از سر ناچاری تسلیم ندای درونی شکممون شدیم و خوردیم که خوردیم. پس از ساعتی چراغها رو خاموش کردیم که بخوابیم.اما کسی خوابش نمی برد.... من: حسین بیداری؟ حسین: آره من:حسین توام؟ حسین: آره رامین: بهنام بیداری؟ بهنام: آره رامین: در چه حالی؟ بهنام: هی....(همراه با ناله) در این حین صدای خنده همه بلند میشه... آقای راننده که شام نخورده بود و از کشتی بین تن ماهی و سیب زمینی سرخ کرده بهره ای نبرده بود، با لهجه مخصوص ابهر و به زبان ترکی: اوشاقلار گیرین یاتیندا!!!! اله دیدیم ییمیین... ایندی جانیز چیخسی قارنیز آقریسین حالیز گلسی یرینه... (بچه ها بگیرین بخوابین دیگه!!! هی گفتم نخورید... حالا جونتون درآد شکمتون درد کنه حالتون جا بیاد. و دوباره صدای ناله به همراه خنده بچه ها بلند میشه....
منتظر بخش بعدی خاطرات باشید....
ادامه مطلب ... موضوع مطلب : چهارشنبه 94 خرداد 6 :: 1:9 صبح :: نویسنده : محسن
منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 27
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 390420
|
||