جوانه های امید
اینجا قرار گاه است...
قرارگاه فرهنگ و اندیشه
قرارگاه رشد و پویایی
قرارگاه افسران جنگ نرم
قرارگاه بصیرت و بیداری...
سلام به همه نماز و روزه و عزاداری هاتون قبول باشه نیمه اول ماه مبارک رمضان که طرح ضیافت بودیم زیاد خوش نگذشت. هرچند که عوامل اجرایی کلی تلاش کردن که برنامه های خیلی خوبی اجرا بشه و لی ضعف برنامه ها زیاد بود. برا من یکی که واقعا سخت بود اما با همه خوبیها و بدیهاش تموم شد.
البته روز آخر همه چی عوض شد.یعنی داشتم خدا خدا می کردم زودتر برگردم خونمون و راحت بشم... ولی یه اتفاق خیلی خوب افتاد که معادله رو عوض کرد. روز آخر اختتامیه طرح بود و قرار بود برای حج عمره تعداد 7 نفر قرعه کشی بشن... دل تو دل هیچ کس نبود ...همه تو دلشون می گفتن خدایا من... خدایا من... آی خدا !!! تو رو خدا !!! اسم من در بیاد نفر اول آقای ... نه نشد،حالا 6تا دیگه مونده حتما یکی از این شش تاست... نفر دوم آقای ... بازم نبود... حالا 5 تا دیگه هست...خدایا چرا اسم نیست؟؟؟ نفر سوم آقای... نه بازم نشد... خدا منو دوسم نداری؟ من اینقد بدم ؟خدا 4تا دیگه هست این دفعه اسم من باشه. باشه خداجون؟؟؟!!! نفر چهارم آقای ... نخیر ...انگار خدا ازم رو برگردونده!!! خدایا قربونت برم خداجون یه مرحمتی کن خدا ... نفر پنجم آقای ... بازم نه... خداااااااااااااااااااااااااااااا خداااااااااااااااااااااااااااااااااجون چطور التماست کنم خدااااا ؟؟؟ نفر ششم آقای ... نخیر راس راسی خدا دوسم نداره ...آره بنده خوبی نبودم ... فهمیدم خدا ...اینم لطف تو بود که بدونم هنوز خیلی ازت دورم و حالا حالاها مونده که به تو نزدیک بشم .باشه خدا جون حالا فهمیدم... الانم میرم و آدم میشم ... خداحافظ طرح ضیافت... خداحافظ دانشجوهای روزه دار ...خداحافظ دوستای عزیز... و آخرین نفر ... همه دلها داره تاپ توپ میکنه...سالن پر از سکوت شده... صدای هیچ نفسی نمیاد... همه نگران هستند... چشم ها به آسمون خیره شده... حاج آق چهری میگه نیت کنید... حاج آقا سرابی می خواد قرعه رو برداره... نفسها حبس شده ... نفسها حبس شده...صدای جیک نمیاد... چشمای همه بچه ها به کاغذی که دست حاجی هست خیره شده... خدایا اسم کی میتونه باشه؟؟؟ خدایا کدوم خوش شانسیه؟؟؟ خدایا منم؟؟؟ نه من لیاقت ندارم... حاج آقا سرابی خودش میخواد اسم رو بخونه ... میکروفون رو بالا میاره ... حاجی اسم رو میشناسه... آقای ... آقای... هیجان و استرس میره بالا صبر همه لبریز شده ... دیگه کسی تحمل نداره... بگو دیگه حاجی... بگو تو رو خدا... بگو دیگه طاقت نداریم د بگو چی؟خدا درست شنیدم؟ حتما اشتباه شده !!! این اصلا امکان نداره!!! محاله ... همه چشما به من خیره شدن... بچه ها میگن اسم تو رو خوند. برو بالای سن... منتظر چی هستی برو دیگه...تمام بدنم سست شده... هیچ نایی ندارم...پاهام نمیخوان منو همراهی کنن... دلم میخواد هم بخندم هم گریه کنم!!! با هر سختی که بود خودمو رسوندم بالا... دستام از ذوق داشت میلرزید... حواله عمره رو گرفتم... هنوزم باورم نشده که این منم...شاید دارم نقش بازی می کنم... ازم خواستن احساسمو بگم... منم سر از نمیشناسم... خدایا چی بگم... میکروفون رو گرفتم ... تنها چیزی که اون لحظه یادم اومد و آرومم کرد کلمه زیبای مــــــــــــــــــــــــــــــــــــادر بود... مادر آن کوه استوار ...آن مهربان بی همــــــتا ... آن حامی همیشگی در پرتگاه خطرناک زندگی... و گفتم : این حواله هدیه ناقابلی است به مادر عزیزم...
موضوع مطلب : منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 129
بازدید دیروز: 159
کل بازدیدها: 390681
|
||