جوانه های امید
اینجا قرار گاه است...
قرارگاه فرهنگ و اندیشه
قرارگاه رشد و پویایی
قرارگاه افسران جنگ نرم
قرارگاه بصیرت و بیداری...
دقیقاً نمیدونست چند دقیقه، یا چند ساعت هست که داره به همه چیز نگاه میکنه. نمیدونست از کی تا حالا به گنبد و بارگاه امام رضا (ع) خیره شده. انگار فراموش کرده بود که تنها خواستهای که از امام داشت، همین بود.چشمهاش رو باز کرد و اطرافش رو نگاه کرد. طوری به اطرافش خیره شده بود که انگار تا حالا چیزی رو ندیده بود. چند ساعتی بود که اینجا نشسته بود، ولی همه چیز براش تازگی داشت. پسر بچهای که در حال قرآن خواندن بود، دختری که در آغوش پدرش به آرومی خوابیده بود و پیرمردی که در کمال ادب، ایستاده بود و زیارتنامه رو زمزمه میکرد. همه و همه براش تازگی داشت، حتی همین مردی که کنار دستش نشسته بود و مناجات میکرد. حالا وقتی که صدای صلوات بلند میشد، ناخودآگاه سرش رو برمیگردوند و نگاهی به اون سمت میانداخت. دقیقاً نمیدونست چند دقیقه، یا چند ساعت هست که داره به همه چیز نگاه میکنه. نمیدونست از کی تا حالا به گنبد و بارگاه امام رضا (ع) خیره شده. انگار فراموش کرده بود که تنها خواستهای که از امام داشت، همین بود. عصای سفیدی که توی دستش مونده بود رو نگاه کرد. لبخندی زد و از جاش بلند شد. فراموش نکرده بود که تا چند ساعت پیش بدون عصا نمیتونست قدمی برداره، و حالا این عصا روی زمین افتاده بود. رو به حرم ایستاد و با اولین قطره اشکی که جاری شد، زبان به نیایش باز کرد:
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(ع) یا امام رئوف یا شمس الشموس موضوع مطلب : منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 390272
|
||