جوانه های امید
اینجا قرار گاه است...
قرارگاه فرهنگ و اندیشه
قرارگاه رشد و پویایی
قرارگاه افسران جنگ نرم
قرارگاه بصیرت و بیداری...
پیش از این ها فکر میکردم خدا... پیش از این ها فکر میکردم خدا خانه ای دارد میان ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس، خشتی ازطلا پایه های برجش از عاج و بلور برسر تختی نشسته با غرور ماه برق کوچکی از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او اطلس پیراهن او آسمان نقش روی دامن او کهکشان رعد و برقِ شب طنین خنده اش سیل و طوفان، نعره ی توفنده اش دکمه ی پیراهن او آفتاب برقِ تیغ و خنجرِ او ماهتاب هیچ کس از حال او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست پیش از این ها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان، دور از زمین بود... اما در میان ما نبود! مهربان و ساده و زیبا نبود! در دلِ او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت هرچه می پرسیدم از خود، از خدا از زمین، از آسمان، از ابرها زود می گفتند: این کارِ خداست پرس جو از کار او کاری خطاست هرچه می پرسی، جوابش آتش است آب اگر خوردی، عذابش آتش است تا ببندی چشم، کورت می کند تا شدی نزدیک، دورت می کند کج گشودی دست، سنگت می کند کج نهادی پا، لنگت می کند تا خطا کردی عذابت می کند در میان آتش... آبت می کند! با همین قصه، دلم مشغول بود خواب هایم خوابِ دیو و غول بود خواب میدم که غرقِ آتشم در دهانِ شعله هایِ سر کشم در دهانِ شیر هایی خشمگین بر سرم بارانِ گرزِ آتشین محو می شد نعرهایم بی صدا در طنینِ خنده ی خشمِ خدا نیتِ من در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشمِ خدا هر چه میکردم همه از ترس بود مثلِ از بر کردنِ یک درس بود مثلِ تمرینِ حساب و هندسه مثلِ تنبیهِ مدیرِ مدرسه تلخ! مثلِ خنده ای بی حوصله سخت! مثلِ حلِ صدها مساله مثلِ تکلیفِ ریاضی سخت بود مثلِ صرفِ فعلِ ماضی سخت بود تا که یک شب، دست در دستِ پدر راه افتادم به قصدِ یک سفر... در میانِ راه... در یک روستا خانه ای دیدیم، خوب و آشنا زود پرسیدم: پدر اینجا کجاست؟ گفت: اینجا خانه ی خوبِ خداست! گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند. گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند. با وضوئی دست و رویی تازه کرد، با دلِ خود گفتگویی تازه کرد. گفتمش: پس آن خدایی خشمگین، خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟؟ گفت: آری! خانه ی او بی ریاست، فرشهایش از گلیم و بوریاست، مهربان و ساده و بی کینه است، مثلِ نوری در دلِ آئینه است عادتِ او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی خشم! نامی از نشانی هایِ اوست حالتی از مهربانی هایِ اوست قهرِ او از آشتی شیرین تر است! مثلِ قهرِ مهربانِ مادر است! دوستی را دوست معنی می دهد قهر هم با دوست معنی می دهد هیچ کسی با دشمن خود قهر نیست قهرهای او هم نشانِ دوستی است تازه فهمیدم، خدایم این خداست این خدایِ مهربان و آشناست! موضوع مطلب : منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 82
کل بازدیدها: 391160
|
||