جوانه های امید
اینجا قرار گاه است...
قرارگاه فرهنگ و اندیشه
قرارگاه رشد و پویایی
قرارگاه افسران جنگ نرم
قرارگاه بصیرت و بیداری...
به قرار دلم سه سالی هست عکستو توی ماه می بینم پدر خوب من تو خورشیدی !من دارم اشتباه می بینم
مثه نیلوفری که تو مرداب داره آواز مرگ می خونه من تو مرداب زندگی مردم،کسی این قصه را نمی دونه پدرم توی کوچه ها گم شد،شایدم کوچه ها گمش کردن میگن این عادت پرستوهاست که یه روزی دوباره برگردن پدرم مثل موج دریا بود موج دریا عجیب دلتنگه این که دریا یه روز بذاره بره،یعنی یک جای کار می لنگه! پدرم برمی گرده می دونم،چون که می دونه دخترش اینجاست پدرم رفته؟ باشه!خیلی خوب..ولی هرجا باشه دلش اینجاست تو که امروز قصه می بافی توکه از جنگ آب ونون داری بیا این قصه رو بخون شاید،که بجنگی تا وقتی جون داری که بدونی تمام غصه ی من،مردن راه ورسم بابامه اون که می خندی دست میدی باش،خصم من بوده خصم بابامه هی نگو خسته ایم کم آوردیم..دست دشمن نده مهماتو روی خونی که رو زمین ریخته پا نذار ونبند چشماتو...!
شاعر: زینب احمدی موضوع مطلب : منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 15
بازدید دیروز: 16
کل بازدیدها: 391444
|
||