سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جوانه های امید
اینجا قرار گاه است... قرارگاه فرهنگ و اندیشه قرارگاه رشد و پویایی قرارگاه افسران جنگ نرم قرارگاه بصیرت و بیداری...

دوستان جهادگر، سلام بر شما و دلهای صاحب الزمانی شما...

و این هم روایتی دیگر از خاطرات جذاب و شیرین اردوی جهادی پرواز خاکی با عنوان:

دردسرهای عظیم!!!

قضیه از اینجا شروع شد که بچه های اردو با توجه به هماهنگی ها وتقسیم بندی هایی که انجام گرفته بود به روستاهای اطراف میرفتن و به گروه هدف که بچه ها وخانمهای روستا باشن، آموزش میدادن و تدریس میکردن. و یه گروه هم که به عنوان گروه پشتیبانی بود در خوابگاه میموندن و زحمت پخت و پز غذا و تدارکات لازم برای بچه ها رو میکشیدن. جا داره از زحمات همه بچه ها که از جون مایه گذاشتن و از زندگی و تفریح تابستونیشون گذشتن و رنج سفر رو به دوش کشیدن تا با آه ونوای مردم عزیز کشورمون همنوا بشن و به امید خدا تونسته باشن از بار محرومیت این عزیزان، که نتیجه کم کاری خیلی از مسئولان هست رو کم کرده باشن... دستتون درد نکنه و خدا قوت

از ماهها پیش هماهنگی جهت اسکان انجام شده بود و حتی قبل از اردو هم جهت تاکیدات لازم حضوری با رییس آموزش و پرورش اونجا هماهنگ شده بود.

روزای اول اردو بود و بچه ها صبح زود سوار بر اسب رهوار چاپارچی میشدن و رهسپار روستاها شده و عصر ها دوباره برمیگشتن. با جون و دل تلاش میکردن و عصرها شاد و خوشحال برمیگشتن چرا که این خوشحالی درونی، طبق آیه 54 سوره مبارکه مائده، ،عنایتی الهی به این گروه از بندگانش بود. حالا بماند که تو دانشگاه به خاطر فعالیت تو این راه چقدر مورد ملامت و تمسخر بقیه دانشجوها قرار میگرفتن.

یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا مَنْ یَرْتَدَّ مِنْکُمْ عَنْ دینِهِ فَسَوْفَ یَأْتِی اللَّهُ بِقَوْمٍ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنینَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْکافِرینَ یُجاهِدُونَ فی‏ سَبیلِ اللَّهِ وَ لا یَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ ذلِکَ فَضْلُ  الله  یُؤْتِیهِ مَن یَشَاءُ  وَ اللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیم.

اى کسانى که ایمان آورده‏اید ، هر کس از شما از دین خود برگردد ، به زودى خدا گروهى [دیگر] را مى‏آورد که آنان را دوست مى‏دارد و آنان [نیز] او را دوست دارند . [اینان‏] با مؤمنان ، فروتن ، [و] بر کافران سرفرازند . در راه خدا جهاد مى‏کنند و از سرزنش هیچ ملامتگرى نمى‏ترسند . این فضل خداست . آن را به هر که بخواهد مى‏دهد ، و خدا گشایشگر داناست

 و البته اینم یادمون نره که:

 وَ مَنْ جاهَدَ فَانَّما یُجاهِدُ لِنَفْسِهِ انَّ اللَّهَ لَغَنِیٌّ عَنِ الْعالَمینَ

کسى که جهاد کند براى خود جهاد مى‏کند، چرا که خداوند از همه جهانیان بى‏نیاز است.

 طبق معمول همیشه دروازه ورودی خوابگاه دخترانه(که در اصل پسرانه بود ولی به علت یکسری مسائل موقتا دخترانه شده بود) رو که قفل نداشت، با زنجیر می بستیم که تامین امنیت برای گروه پشتیبانی باشه و بتونن با خیال راحت کارشون رو انجام بدن.

روزی روزگاری،مسئول خوابگاه که حال روز خوشی هم نداشته و خدا می دونه در کدوم عالم و آفاق سیر میکرده،فیلش یاد هندوستان می کنه و به سرش میزنه که بعد مدتها یه سری به تاج و تخت حکومتی خودش که این خوابگاه فانی بوده بزنه و به کارای عقب مونده برسه!!!

 

و ایشون هم از اونجایی که حس مسئولیتشون به خاطر حضور بچه های دانشجو و مخصوصا خانمها گل کرده و می خواسته خودی نشون بده و و احساس میکرد که همطراز با مقام حاج آقا خاطره و روحانی مچکریم( اشاره به کلیپ های دکتر سلام خبرگزاری دانشجو) هستن، بدون هماهنگی قبلی با قرار گاه فرماندهی و حتی بدون در زدن قفل در رو باز میکنن و وارد ملک آباء و اجدادیشون میشن!!! و د برو که رفتیم...

اینم بگم که اصولا انسان هر وقت بخواد جایی وارد بشه باید کسب اجازه کنه و یه اوهومی لااقل بگه !!!

حضرت والا در عمارت شاهانه خودشون دارن قدم میزنن و مشغول سرک کشیدن به واحدهای خوابگاه، از جمله مطبخ و دفتر ریاست خودشون هستن.

از طرفی گروه پشتیبانی هم خبر نداره ایشون داخل محوطه هستند و عزم ورود به مطبخ و اندرونی رو دارن.   

همین قدر بگم که یهو بچه ها متوجه حضور پر شر و شرارت ایشون میشن و رنگ و روشون میشه مثل زعفرون مشهد!!! این آقا هم مردونگی میکنن و با سر و صداشون بچه هارو میترسونن.خیر نبینه ایشـــــشا ا...

خدارو شکر بچه های فرماندهی خودشون رو زود میرسونن و گرد و خاک حاصله رو میخوابونن.

پرده دوم:

روز حادثه چون شیفت بودم و هیچ جوره نشد که جابجا کنم صبح زود رفتم محل کار.ازشانس ما هم اونروز الا ماشالله مریض تو نوبت بود که جراحان چاقو به دست خوابونده بودن که عمل کنن.

تا ظهری اونقد که مریض عمل کردیم،نفهمیدیم کی ظهر شده!!!

از طرفی هم خدارو شکر میکردم از صبح مشکلی پیش نیومده و بچه ها هم زنگ نزدن. خدایا شکرت...

از خستگی نای حرکت نداشتم.اومدیم یه چایی بخوریم.همینکه دستمو بردم قند بردارم یهو گوشی خوش نوای ما شروع به نواختن کرد.

ای خدااااااا... نمیذارن یه چایی بخوریم.

حدس بزنید کی بود؟

 بعله درست حدس زدید.مسئول محترم خواهران!!! وزیر جنگ اردو!!!

یه لحظه تو ذهنم با خودم گفتم لابد باز کم کسری چیزی دارن که تماس گرفتن، لیست بلند بالاشون رو تهیه بفرماییم!!! و شروع کردم به حدس زدن اینکه چی لازم دارن!!!

سویا!

رب گوجه فرنگی اروم آدا!

سیب زمینی محصول کشتزارهای شهرستان!

پیاز!!!

و...

اینم بگم همه اقلام تهیه شده باید دارای برچسب طرح شبنم باشن که اطمینان حاصل بشه  اجناس خریداری شده مخصوصا سیب زمینی و پیاز تولید داخل هستن و همچنین دارای خدمات پس از فروش هستن!!!

یه لحظه صدای زنگ گوشی منو به خودم آورد و دیدم گوشی همچنان داره زنگ میزنه!!!

از بس این شماره تماس گرفته بود که هر بار کلید سبز پاسخ به تماس رو میزدم،اجازه نمیدادم مخاطب مورد نظر حرف بزنه و زود میگفتم:

سلام علیکم... بفرمایید

صدای نگران و ضعیف که داشت نفس نفس میزد گفت:

سلام آقای ... اینجا یه اتفاقی افتاده و توضیح شرح ماجرا از زبان

 وزیر جنگ اردو که کلی پیاز داغشو زیاد کرده بود(اشاره به پیازهای دارای طرح شبنم) .که یک آن احساس کردم یکی از افراد داعش از عراق مامور شده که بیاد خواهران محترم دانشگاه علوم پزشکی رو ترور کنه!!!

کم کمک منم نگران شدم و زود به ستاد فرماندهی زنگ زدم که ببینم جریان ازچه قراره...

طی تماسی که برقرار شد، خیالم راحت شد که قضیه در حال پیگیری و تقریبا حل شده.

شیفت تموم شد و به سرعت خودمو به ایستگاه رسوندم که عازم اردو بشم و ببینم جریان از چه قراربوده. و منم که ماجراجو و کنجکاو!!!

تو ماشین نشسته بودم و آماده حرکت که یهو مسئول سازندگی تماس گرفت که دارم میام زرین رود و کجا هستید؟

منم گفتم: شهر حضرت قیدار نبی(ع) و چند دقیقه دیگه حرکت می کنم.

گفت: دارم میرسم قیدار، صبر کن باهم بریم!

با عذر خواهی از راننده،پیاده شدم و منتظر ایشون که بیاد.

هی میام ... میام تا که اومدنش نیم ساعت طول کشید!

خلاصه سوار بر اسب گران قیمت و زیبای ایشون شدیم و تاخت و تاز خودمون رو رسوندیم زرین رود.

آقا تازه یادشون افتاده اومدن برای دیدار بچه ها و دست خالی اومدن!

نه گل... نه شیرینی... اله بوجور قورو قورو...

اینجام که شیرینی فروشی پیدا نمیشه!تازه اگرم پیدا بشه، شیرینی هاش بلاشک قابل رقابت با قنادی مینا و بالدی بال و توتک ابهر خواهند بود!!!

وارد شیرینی سرای ... شدیم!

چشامون جذب رنگای متنوع ساقه عروس هایی شد که در ویترین خشکشون زده بود.

سفید،زرد،صورتی،شکلاتی و...

 اسمشون برام جالب بود! ساقه عروس!

از سر شیطونی به فروشنده گفتم: آقا... بی زحمت اینو که وزن کردید،یه چندکیلو هم شاخ و برگ عروس بکشید ببریم!!!

در این حین صدای خنده همه بلند شد!!!

خودمونیما...ای کاش عروس های امروزی و همچنین آقاهاشون!!! که اینقدر به شاخ و برگ(اشاره به زرق و برق و تجملات عروسی) عروسیشون اهمیت میدن، به ریشه های زندگیشون هم اهمیت بدن تا درخت سبز زندگیشون، در برابر طوفان ناملایمات محکم و استوار بمونه.ان شا الله...

شیرینی رو گرفتیم و راهی روستاها شدیم تا از کلاسها و برنامه ها بازدیدی کرده باشیم.والا من که خجالت می کشیدم شیرینی رو ببرم برای بچه ها پخش کنم،به همین خاطر اصلا بهش دست نزدم.

روستای اول، قیاسکندی

روستای دوم، عموکندی

از کلاسها که بازدید کردیم و می خواستیم به روستای قره کهریز بریم، معاون وزیر  خطبه هاشو شروع کرد!!!

کلی سوال و بازخواست از مسئول میهمان،در مورد ورود همون آقا به خوابگاه.

بحث اینقد داغ و جدی شد که آدم از ترس جرات نمیکرد نفس بکشه.

والا دیگه ....شانس که نداریم... یهو دیدی همه کاسه کوزه ها رو سر ما شکستن.

همونطور که بهمون گفتن آقایون چرا شبها اینجا نگهبانی نمیدن!!!؟؟؟

ها؟ بگید ببینم شما پسرا فقط برای خوردن و خوابیدن اومدید؟

والا اعصاب نداریما. به جای پست دادن میرید میگیرید میخوابید!

خواهر بزرگوار،جهادگر!!! والا  بالله ما هم نمیدونستیم قراره بیایم پادگان که نگهبانی بدیم!!! و الا اصلا در این مورد دریغ نمیکردیم.

خداییش اگه یه کم زودتر بهمون اطلاع میدادید،گروه آقایون با والده مکرمه هماهنگ میکردیم تا آش پشت پا برامون بپزن و مارو راهی منطقه 0245858 زرین رود کنن!!!

اصلا شایدم ما باید به همه افراد در حال تردد منطقه سنسور نصب میکردیم تا در صورت نزدیک شدن به خوابگاه بانوان گرامی،آژیر های خطر به صدا در بیاد و هرچی 110 و 112و115 و 118 و 119 و 125 و صد و خرده ای بریزن اونجا تا دمار از روزگار اونی که به خوابگاه نزدیک شده در بیارن.

حتی ما باید مدتها پیش با بلاد کفر یه نشست5+1 تشکیل می دادیم و کاملا ظریفانه و لبخند بر لب( نیش تا بناگوش) مذاکره میکردیم تا سپر موشکی بالستیک وs300     و مهم تر از همه فناوری صلح آمیز هسته ای در اختیارمون قرار بدن تا حفاظت بچه ها رو تامین کنیم!!!

در همین حین که بحث جدی بود یکی از بچه های شیطون روستا یهویی وسط بحث پرید و به زبان شیرین کودکانه  و ترکی پرسید: آقا ... او ماشینین آدی نمدی؟(آقا اسم ماشینتون چیه؟)

و سوال کاملا به جای این آقا پسر عزیز باعث شد مباحثه سران قوا،با خنده همراه بشه و به مناقشه نکشه!!!

توضیح: ماشین حضرت والا به خاطر لوکس و شاسی بلند بودن و مخصوصا رنگ خیره کننده ای که داشت خیلی تو چشم می زد و متاسفانه متاسفانه به خاطر وجود فاصله طبقاتی شدید در کشورمون، عده ای در ناز و رفاه کامل به سر میبرن و  و خیلی ها حتی برای نون شبشون محتاج هستن، چه برسه به اینکه این بندگان خدا اسم همچین ماشین هایی رو هم بدونن!!!

 

یاد شعر استاد شهریار افتادم که چه خوب میگه:

یازیق گوزوم آجلیغا دوز داریخما
بوگون سحر باهار گلیر بار گلیر

دولتیه یاس دا گله اوینایار
بیز کاسیبا توی گله آخسار گلیر

خان ائوینه شیر گله قویروق بولار
بیزم ائوه کور ایت گلیر هار گلیر




موضوع مطلب :


دوشنبه 93 شهریور 24 :: 5:43 عصر ::  نویسنده : محسن

درباره وبلاگ

کارشناس اتاق عمل دانشگاه علوم پزشکی زنجان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 113
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 390506