جوانه های امید
اینجا قرار گاه است...
قرارگاه فرهنگ و اندیشه
قرارگاه رشد و پویایی
قرارگاه افسران جنگ نرم
قرارگاه بصیرت و بیداری...
سلام بر و بچه های گل دانشگاه این هم برگ دیگه ای از دفتر خاطرات اردوی جهادی
سه شنبه 4/6/93 قراره شده بود به همت بچه ها، تو روستای قیاسکندی مراسم دعای توسل برگزار بشه. وقتی خبر برگزاری این مراسم رو شنیدم یاد دعای توسل های هیئت فاطمیون دانشگاه افتادم.
یاد شبهای سه شنبه... یاد مسجد طه... یاد تنها شهید غریب و گمنام دانشگاه... یاد مناجاتهای زیبای سید حسین... یاد السلام علی الحسین(ع) ها... یاد نجواها و زمزمه بچه هایی که تو تاریکی مسجد و پشت ستونها نشسته بودن و با خدا خلوت میکردن... یاد عکس گنبد حرم آقا که بالا محراب نصب شده بود و چراغ سبز رنگ بالاش فضای مسجد رو باصفا میکرد... یاد اعلام حرکت سرویس: دانشجویان عزیز سرویس مراسم هیات فاطمیون آماده حرکت می باشد... و یاد آشپزخونه مسجد... آشپز خونه ای که کمتر کسی اجازه ورود به اونجا رو داشت ... یاد میشکاهای بعد مراسم و چای گلاب ... بگذریم... ساعت حرکت رسید و سرویس آماده حرکت به سمت روستای قیاسکندی. همش تو دلم میگفتم: چه شود!!! بازم دعای دانشجویی. اما... یه چیزی بدجور ذهنمو مشغول کرده بود. ما همه بچه های دانشگاه بودیم و تو حال و هوای دانشگاه و روحیه دانشجویی و داریم میریم روستا!!! و دو نگاه متفاوت به این برنامه وجود داشت. اول اینکه اهالی روستا نگاهشون به مراسم مث برنامه های خودشون بود وبا توجه به تعداد کمی که بودیم بیشتر از اینکه به خود مراسم توجه کنن به نحوه مدیریت مراسم و کمیتش توجه داشتن. دوما گروه جهادی هم یه جورواجورایی انتظار داشت مراسم مثل مراسم دانشگاه پر شور و هیجان باشه که این کار هم شدنی نبود.چون هیچ کدوم از پشتک وارو های بچه های شلوغ روستا رو پیش بینی نکردن!!!
آقا ما رسیدیم روستا... جمعیت از بس زیاد بود و به استقبال اومده بودن که خودروی حامل جهادگران، چندین بار از ورودی روستا تا مسجد متوقف شد!!! رسیدیم دم مسجد و منم که تو راه کلی فکر به ذهن افسار گریخته من اومده بود،همه افکارم سوار بر اسب خیالاتم شد و پر!!! چی میدیدم!!! یه اکیپ از جغله های روستا و چندنفر از اهالی اونم فقط چندنفر!!! قیاسکندی مچکریم!!! آقا ما تا کفشامون رو در آوردیم و قدم اول رو گذاشتیم داخل مسجد، یکی از این جغله ها پرید وسط و به زبان ترکی گفت: آقا... آقا... ببین ... ببین...من از این ستون برم بالا!!! گفتم:نه بیا بریم بشینیم الان میخوان دعا بخونن. پسرک:آقا بزار برم دیگه... بزار برم بالا یواشکی خانمها رو بترسونم!!! خیلی خوبه ها...بهشون میخندیم!!! خدایا من به این فسقلی چی بگم!!! ازخنده داشتم روده بر میشدم! به زور خودمو پیش اهالی نگه داشتم و تو گوش پسره گفتم: اگه اینارو بترسونی حسابت با کرام الکاتبینه! اگه خانمها بگیرنت از همون بالا آویزونت میکنن!!! نمیدونم چطور شد همچی اومد نشست که انگار اصلا همون پسره نبود! فکر کنم در همون حال چهره پر مهر و محبت مادرش براش تداعی شد!!! برنامه کم کم داشت شروع میشه. آقا رامین ما هم که مداحمون بود آماده شد که بخونه و هی به ما تعارف میکنه شما هم بخونید!!! و منم با لحنی کاملا جدی و رسمی پیش اهالی: چشم ... حتما... شما دعا رو شروع بفرمایید ... ان شاالله. خوب شد که بچه های مقر فرماندهی رفتن عقب نشستن و الا از خنده نمیتونستن خودشونو نگه دارن حالا این بنده خدا مداح عزیز ما هم فکر میکنه من دارم جدی میگم که میخونم... یکی دو نفری هم که کنار من نشستن فکرمیکنن میثم مطیعی کنارشون نشسته و تو ذهن خودشون میگن: خدا چقد ما رو دوست داره که امشب دعوتمون کرده و یه توفیقی شد پیش همچی مداح هایی بشینیم و چه فیضی که نبریم!!! من: آره جووون خودتون...چنان براتون بخونم تا عمر دارید دیگه فکر دعا به سرتون نزنه!!! یعنیا اگه من میخواستم یه کلمه بخونم، داعشیا الساعه منو میبردن رهبر خودشون میکردن!!! تا با صدای گوشنوازم برا هرچی مسلمون و شیعه هست بخونم تا از اسلام و هرچی دعا و این چیزاست زده بشن و تا عمر دارن قید مسلمونی رو بزنن!!! دعا داره شروع میشه... سر و صدا نکنید آی ... ( جمله یکی از اهالی به بچه ها، همراه با عرض ادب و احترام کوچه بازاری که به دلیل رعایت عفاف نوشتاری معذورم بگم و خودتون حدس بزنید) مداح: آقای ... میشه چراغها روخاموش کنید و شروع میکنه به خوندن دعا پر فیض توسل که ما اصلا نتونستیم فیض ببریم!!! آقای... هم میره سمت کنتور و شروع میکنه به خاموش کردن لامپها. یهو همه جا خاموش میشه و یه لامپ جلو محراب روشنه. از اونجایی که تو روستاها و جاهای کوچیک همچی کاری زیاد جا افتاده نیست، پدر آقای ... که مسجد بانه به سمت کنتور میره و دوباره لامپها رو روشن میکنه. آقا پسرش فوری میره دوباره خاموش میکنه، پدر اینبار با حرص بلند میشه و دوباره روشن میکنه... صحنه جالبی بود... این خاموش میکرد...اون یکی روشن میکرد این دوتا هم برا خودشون مثل کمدی لورل و هاردی شده بودنا!!! آقای مداح شروع کرده به خوندن و از ماجرا خبر نداره! اون بالا هم بندگان خدا خانمها خبر ندارن وهمچی تو حال دعا بودن که اصلا روحشونم خبری از اتفاقها نداشت و گاه گاهی همچی صدای هق هق گریه هاشون میومد که سنسورها با کمی دقت میتونستن منبع اصوات صادره رو شناسایی کنن!!! جریان پدر و پسر حال دعا رو از سرم پروند. مداح داشت توسل معصوم سوم رو میخوند انا توجهنا واستشفعنا و توسلنا... انا توجهنا واستشفعنا و توسلنا... انا توجهنا واستشفعنا و توسلنا... یه لحظه به خودم اومدم و دیدم اووووف...دعا به نصف رسیده و من همچنان دم خونه مادر سادات موندم... مثل ماشین هندلی های قدیمی، هی هندل میزدم که موتور دعام روشن بشه و به بچه ها برسم که بازهم یه اتفاق دیگه!!! " شق" عجب صدایی بود!!! ای ولاااااا...دمت گرم بابا... صدای پس گردنی که یکی از بچه ها به شوخی به رفیقش زد!!! منو یاد کلیپ « مدرسه ناشکی» انداختی! نکنه تو هم یکی از اون پسرای بخت برگشته ای هستی که معلم نامردشون مجبورشون کرده به هم سیلی بزنن؟؟؟ جالب این بود که این دوتا جغله اصلا دعوا نمی کردن و کاملا با خنده و شوخی با هم جنگ و جدل میکردن! دیگه کسی حواسش به دعا نبود جز آقای مداح!!! فقط تو دلم دعا دعا می کردم دعا زود تموم بشه و اتفاقات بدتر ازین نیفته و آبرومندانه به خوابگاه برگردیم. اصلا شب خیلی عجیبی بود.شبی پر از حادثه و اتفاق جذاب وناراحت کننده. آقا همه حواسشون به اینا بود و خنده زیر لبی همه رو میشد دید. حالا جالب این بود که طبق پایین مسجد تبدیل شده به محفل خنده و طبقه دوم مجلس گریه!!! آخرای دعا بود.دعا که تموم شد، دو مبارز برای ادامه برنامه صحنه رو ترک کردن و در قسمت عقب مسجد رو سر و کله هم پریدن!!! بچه های دیگه هم به عنوان داور و تماشگر به اون خطه از جغرافیای مسجد عزیمت کردن. اینا داشتن کشتی میگرفتن و بقیه هم تماشا و از خنده روده بر شده بودیم. یهویی یکی ازبچه ها داد زد: عقرب... عقرب... همه رفتیم اون سمت. یه عقرب سیاه بزرگ که نیشش برای کشتن همون ملتی تو مسجد بودن کافی بود. به یکی از بچه ها گفتم رفت یه شیشه آورد و به کمک برادر دهیار و عصای پدرش عقرب رو گرفتیم و انداختیم تو شیشه مربا!!! از قضا این آقای برادر دهیار هم علاقمند کارای خطری و جنجالی بود. فوری عقرب رو برد خونه و الکل ریخت تا فاسد نشه. داشتیم چایی میخوردیم که ایشون عقرب به دست برگشتن و شکارمون رو تحویل دادن.
ادامه ماجرا رو در قسمت دوم بخونید... موضوع مطلب : منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 28
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 391749
|
||