جوانه های امید
اینجا قرار گاه است...
قرارگاه فرهنگ و اندیشه
قرارگاه رشد و پویایی
قرارگاه افسران جنگ نرم
قرارگاه بصیرت و بیداری...
دوستان سلام این هم قسمت دوم از برگ پنجم خاطرات
اکیپ فرماندهی راه افتادن و منم با مینی بوس چاپارچی! مینی بوس بنزمون اما "نه بنزمون" حرکت کرد. همین که تو مینی بوس نشستم احساس کردم جو خیلی سنگینه ولی زیاد توجهی نکردم و با راننده مشغول بگو و بخند درباره اتفاقات رخ داده شدیم. بهش گفتم: نظرت چیه عقرب رو نشون بچه ها بدیم؟ ایشونم گفت: بیخیال بابا. میترسن حالشون بد میشه.منم که قند و کلدمن رو نیاوردم حداقل اگه حالشون بد شد آب قند درست کنیم. گفتم: حیفه اینا نبینن.شاید یه سریاشون با دل و جرات باشن و دوست داشته باشن بینن و خوششون بیاد. ایشونم موافقت کرد و گفت:اشکالی نداره بده نگاه کنن. من ردیف پشتی صندلی راننده نشسته بودم. به راننده گفتم: شاید آخرین لحظاتی باشه که منو میبینی.ممکنه به ضرب ضربات پاشنه کفش خانمها از بین شما برم. فقط یه وصیتی برات میکنم.من فرصت نکردم به پسرا توصیه کنم در برابر کابینه وزارت جنگ، باهم متحد باشن. شما که خوابگاه رسیدی یه چندتا چوب کبریت بردار و براشون قضیه اون نصیحت پیرمرد به پسرانش رو براشون توضیح بده!!! ایشونم با خنده ای بر لب و با لهجه زیبای ابهری گفت: سنــــی بله خیالــــی لاپ راحت اولســــــو... اوشاقلارووو اله خور نصیحت الییــــم که سنـــــی روحــــی اصلن اینجیمیــــــه!!!
(خیال تو کامل راحت باشه...بچه ها رو همچین نصیحت کنم که روحت اصلن آزرده نشه) بفرما اینم از رانندمون! حالا زنده ایمو و جلو چشمون داره اینطور میگه... امان از روزی که نباشیم!!! داخل ماشین تاریک بود و سوسوی چراغ سقفی به زور میتونست داخل ماشین رو کمی روشن کنه. چندتا نفس عمیق کشیدم! گرا رو گرفتم.یه حساب و کتاب کردم و تانژانت زاویه چرخش به سوی خواهران رو محاسبه کردم. محاسبات همه چیز درست بود.خدا هم ناراحت نمیشد!!!فاصله قانونی شده بود و چشمها در خط عمود و با زاویه150 درجه ای به نوک انگشت کوچک پام که از سوراخ جورابم( مثل دانشجویی که از سرویس جامونده وآروم سرشو آورده داخل کلاس که ببینه استاد اومده یا نه) بیرون اومده بود خیره شده بودن. کلی دعا و آیت الکرسی و ورد و ذکر خوندم و شیشه رو بردم جلو و گفتم: اینو تو مسجد گرفتیم، میخواید ببینید؟؟؟ منم که فکر میکردم وزیر جنگ یا وزرای سابق جنگ هستند که نزدیک نشستن و اصولا با دل و جرات تر از بقیه هستن، اما اینطور نبود. جمله رو گفته بودم و نمیشد پس گرفت. به ناچار ادامه دادم. خانمه پرسید:چیه؟ من:عقـــــرب!!! اوه اوه اوه... ای داد بیداد... ای وااااای ... یه لحظه خدا خدا کردم اون خانمه نباشه... هنوزباورم نمیشد اون باشه. ولی بعد اینکه چند هزارم ثانیه سپری شدبه خودم گفتم: قبول کن خود خودشه. تو دلم گفتم: ای وزرای جنگ دولت فعلی و قبلــــی! خدا بگم چیکارتون کنه؟ شماها که همیشه جلو مینشستید، اینبار آفتاب از کدوم طرف در اومده که جاتون رو عوض کردید؟؟؟ اصلن این خانم کی بود؟؟؟ فکرشم نمیکردم ایشون باشه...توقع داشتم هرکسی باشه غیر از ایشون... آخه نمیشد جای دیگه ای بشینی؟؟؟ حتما باید اینجا بشینی؟؟؟ حدس بزنید کی بود!!! بــــــع لـــــــه... خانم سرآشپز اردوووو! من تا گفتم عقرب دیگه نفهمیدم چی شد!!! من که خشکم زد!!! راننده هم از شدت خنده مینی بوس رو به خیال خودش رها کرده بود. اینو میتونم بگم که اون لحظه فقط سایه یه نفرو دیدم که به هر قیمت و زحمتی بود،خودشو به سرعت رسوند ته مینی بوس! ای بابا ... کجا رفتی آخه؟ بیا این عقرب رو ببر بچه ها ببینن!!! این ادا اطوارا رو بزار کنار... خوبیت نداره...آدم که از عقرب نمیترسه!!! عقربه دیگه... اینم یکی ازمخلوقات خداست. ببرید با بچه ها اندر آفرینش این موجود تفکر کنید و به ترستون هم غلبه کنید! من از ته مینی بوس این جمله ها رو میشنیدم: ... چیشد؟ چه اتفاقی افتاد؟ چی شده؟ حالت خوبه؟چیشدی؟ تا حال ایشون کمی بهتر شد، دیدم وزیر سابق تشریف فرما شدند. آقای...آخه چرا اینکارو کردید؟ ایشون دیروزم اون اتفاق براشون افتاده، الانم که اینطور... (اما انصافا جانبداری کرد وبیشتر ازین چیزی نگفت،دمش گرم) خداییش چی باید میگفتم؟ هیچی... جوابی نداشتم بدم!منم گفتم نمیدونستم ایشون هستن و الا اصلا ...و سکوت. و ادامه دادن که: دست خانم وزیر هم تو مسجد آب جوش ریخته و بدجور سوخته. همش اتفاق پشت اتفاق داره میفته و الانم که اینطور شد. به راننده بگید سریعتر حرکت کنن تا ایشون رو برسونیم درمانگاه. منم برای اینکه بیشتر ازین جنگ زده و توبیخ نشم،به راننده گفتم گازشو بگیر تا برسیم شهر. خلاصه به ترتیبی بود رسیدیم خوابگاه. از ماشین که پیاده شدیم،ازسرآشپز عذرخواهی کردم،هرچند میدونم فایده ای نداشت. اومدیم خوابگاه که استراحت کنیم. شب واقعا عجیب و غریبی بود.اون همه اتفاق یه جا!!! با بچه ها داشتیم به اتفاقات رخ داده می خندیدیم که پیغام اومد: وزیر رو باید ببریم درمانگاه. ساعت 1 بامداد رفتیم جلو درمانگاه و زنگ درو زدیم. سرایدار درمانگاه : ها... کیه؟ من و یکی از دوستان: خب عمه قربونت بره، کی می خواستی باشه؟ خب ماییم دیگه!!! دلمون براتون تنگ شده بود،اومدیم یه حال و احوالی ازتون بپرسیم!!! گفتیم تنها هستید خواستیم از تنهایی در بیاید. آخه مرد حسابی، این وقت شب کی درمانگاه میاد؟ اینجا یاد قصه بز زنگوله پا افتادم که میگه: منم منم مادرتون ... غذا آوردم براتون... والااااااااااا... بیا درو باز کن بابا
رفتیم حیاط درمانگاه وسر پا داخل حیاط منتظریم که دکتر بیاد. چراغ پاویون روشن و معلومه دکتر بیدار بود. ای بابا ... ما تا کی باید اینجا وایسیم؟ بلکه مریض بدحال داریم. چند دقیقه که منتظر شدیم، دیدیم خبری نیست. یواش به سرایدارگفتم:میری به دکتر میگی که بچه های بسیج دانشگاه هستن و زود بیاد و الا فردا باید تشریف ببره واحد حراست دانشگاه برای پاره ای از توضیحات!!! سرایدار یه نگاه به پلاک ماشین کرد و دید نه جدی دارم میگم،فوری رفت در پاویون رو زد وخانم دکتر اینچنانی و اونچنانی از ترس عواقب دیر اومدن دیگه فرصت نکرد بقیه رنگ آمیزی فیس بوکش رو ادامه بده و با همون وضعیت خودشو چپوند تو تنبونش و بر سر بالین وزیر حاضر شد و ایشون رو مداوا کرد... من و حسین هم تو راهرو درمانگاه فقط داشتیم به اتفاقات اون شب میخندیدیم.
این خاطره ما به سر رسید اما خاطرات دیگه هنوز ادامه داره...
موضوع مطلب : منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 92
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 390485
|
||