سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جوانه های امید
اینجا قرار گاه است... قرارگاه فرهنگ و اندیشه قرارگاه رشد و پویایی قرارگاه افسران جنگ نرم قرارگاه بصیرت و بیداری...

بخش دوم از خاطرات اردوی جهادی

 

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی                            تا دمی براساییم زین حجاب جسمانی

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُواْ وَالَّذِینَ هَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ أُوْلَـئِکَ یَرْجُونَ رَحْمَتَ اللّهِ وَاللّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ آیه 218 سوره بقره
«آنان که ایمان آوردند و از وطن خود مهاجرت کردند و در راه خدا جهاد نمودند، آنان امیدوار و منتظر رحمت خدا باشند که خدا بر آنها بخشاینده و مهربان است».

   

سلامی دوباره خدمت دوستان و جهادگران دانشجو

قسمت اول خاطرات رو که تقدیم حضورتون کردیم، خوشبختانه از استقبال خوبی مواجه شد و این باعث شد که برای ادامه خاطرات دلگرم تر بشیم.

ممکنه خاطراتی که نقل میشه دارای فراز و فرود هایی باشه و قسمتهایی جذاب و بخش هایی هم زیاد جذاب نباشه، اما تمام سعی خودمو میکنم که دلنشین و خوندنی باشه.

از اونجایی که کار در بخش فرهنگی آدما رو واقعا میپزه و جا مینداره اما گاهی اوقات این حرارت کار به بخشهایی از وجود انسان نمیرسه و نپخته میمونه. مثل اینه که دو جور برنج برای اردو بگیری و دوتاشو باهم قاطی کنن تا به خورد ملت بدی، اما غافل از اینکه نمیپزه و خام میمونه.(البته این اتفاق در اردوی ما نیفتاد)

کسایی که در بخش فرهنگی کار میکنن بعد یه مدت برای خودشون زبل خانی میشن!!! و از خیلی چیزایی که نباید بدونن هم خبر دار میشن و با انواع روشهای دور زدن یک فرمانه و دو فرمانه و سرکار گذاشتن و کاشتن و خلاصه کلام هر جور شیطنت و شلوغ کاری و ترفند آشنا شده و استاد میشن.

قضیه ما هم تو همین مایه هاست.ما که چندین سال تو بخش فرهنگی تو دانشگاه و غیر دانشگاه شاگردی و کارگری کردیم وآجر انداختیم که بنای فرهنگی ایجاد کنیم، البته ببخشید مبنای فرهنگی ... بعد از مدتها تلاش یه پله صعود کردیم و به مقام سرکارگری رسیدیم همچنان ناخالصی و بی تجربگی زیاد داریم و خیلی چیزارو بلد نیستیم.

ما هم که یه نمه شیطون بودیم و هستیم هم بلا سرمون اومد و هم بلا ساز شدیم.

سرتون رو زیادی درد آوردم، اینارو عرض کردم که زمینه ذهنی ایجاد بشه و درک ماجراها ازین نگاه براتون جالبتر بشه.

 

و حالا قسمت دوم خاطرات:

روز اول اردو هست و و قراره به روستا ها بریم و شب قبلشم که تا صبح از درد شکم مثل گل پیچک به خودمون پیچیدیم.

 صبحونه رو گرفتیم و مشغول تناول مائده های الهی بودیم که دوباره پیامک 109 ریالی ایرانسل برآستان گوشی ما ایستاد و اجازه ورود به درگاه ملوکانه ستاد فرماندهی اردو رو خواستار شد.مدرک داشتن

وزرا و چاپارچی زیر چشمی نگاهی به من و نیم نگاهی نیز به گوشی انداختند با نگاه به یکدیگر و با نگاهی پر معنا به بنده حقیر خواهان آن شدند که پیک اعزامی از سرزمین خواهران را اذن ورود دهم.و سرانجام پیک اعزامی طومار خود را گشود و پیغام خود را به جهت رعایت مسائل امنیتی حفاظتی و مهم تر از همه عقیدتی!!! درگوش بنده وز وز نمود.هیسسسس

لطفا اقلام زیر را تهیه بفرمایید:

 طناب لباس،روزنامه،رب،روغن و کلدمن!!!یعنی چی؟

همه کلمه ها رو حداقل چندهزار بار شنیده بودم جز مورد آخر!!!

خدایا این دیگه چه دارویی هست که من اسمشو نشنیدم!

نفس لوامه زود پرید وسط و گفت: زنگ بزن به ستاد وزارت جنگ و سوال کن این مورد لایتعرف که نوشتن چیه؟

اما از طرف نفس اماره ندا اومد: آهای ...آی پسر... نکن اینکارو !!! سوژه میشیا!!! از من گفتن بود.شرمنده

و همین شد که تو فکر رفتم. خدایا... خداوندا...یا ستار العیوب ... خواهش میکنم آبرومون رو پیش خانمها نبر.اینجوری مارو امتحان نکن.خسته کننده

آخه یه کلمه چیه مارو پیش این مخلوقاتی که  همچنان در اول وصفشون موندیم میخوای ضایع کنی!!!ترسیدم

یه وحی،مکاشفه یا یه اتفاقی حادث کن بدونیم این چیه آخه ؟؟؟

و ناگهان از سوی اعاظم و اکابر ستاد فرماندهی اردو ندا اومد: ای بشر... چی شده؟ چه اتفاقی افتاده تو فکر رفتی؟باید فکر کرد

بازم نفس لوامه خودشیرینی کرد و گفت: زود باش به اینا بگو... زود باش دیگه

اما خدا خیرش بده نفس اماره رو که گفت حواستو جمع کن پیش وزرا سوتی ندی که تا آخر اردو سوژه میشیا.

رو به سرداران سپه کرده و گفتم: یه چیزی هست که میخوام بپرسم. هرچقدر فکر می کنم نمیتونم پیدا کنم که چیه؟

تا حالا اسمشو نشنیدم.شما کمکم کنید.اما قول بدید که بهم نخندیدا!!!جالب بود

حضار: باشه قول میدیم

و همگی چشم و گوششون به دهان بنده بود که این چیه که زبل خان رو مشغول کرده.گیج شدم

و من گفتم: تو پیامک نوشتن اینارو تهیه کنید و مورد آخرش اینه: کلدمن!!! 

جالب این بود که هیچ کدوم از بچه ها هم این اسمو تا حالا نشنیده بودن و مات و مبهوت مونده بودن که این واژه رو این بندگان خدا از کدوم لغتنامه پیدا کردن!!!قاط زدم

حتی یکی از بچه ها این اسمو تو لغتنامه گوشیش زد، اما لغتمنامه هم شرمنده شد!!! و این پیغام رو زیرنویس کرد:

Can not find the word

   و این شد که اعضای ستاد فرماندهی اردو همچنان در حال باید فکر کردیک ساعت تفکر برتر از هفتاد سال عبادت بودند، که ناگهان چاپارچی ندا در داد:

میدونید چیه؟ خانمها تو همچی شرایطی همیشه میخوان کلاس بزارن و کلمه ها رو درس حسابی بگن که یه موقع سوتی دست آقایون ندن.قاط زدم

به نظر من این کلدمن همون کلمن خودمونه!!!

و خلاصه کلام اینطور شد که  این لفظ قلم نوشتن یه اسم کوچک ما رو کلی سرکار گذاشت و این" کلدمن" شد سوژه ما تا آخر اردو!آفرین

و از قضا چاپارچی ما خودشم یه کلد من داشت و هرجمله ای می خواست بگه واژه جالب کلدمن هم باید نقش نمایی میکرد.

 و اینطور شد که تا اسم کلدمن میومد همه میزدیم زیر خنده!!!خیلی خنده‌دار

پایان- 2:30  بامداد دوشنبه- پایگاه امداد نجات هلال احمر زرین رودخوابم گرفت

 

موضوعات بعدی:

آشپز باشی و اتفاقات جور واجور

جشن تولد شهید خرازی

ورود آقا به خوابگاه

عمو سلام

عموکندی و فرش ابریشم

دعای توسل و شکار عقرب

دعای توسل و سوختن دست مسئول اردو

پیر زن روستای خانلار

پذیرایی و آقایان

 

 

 

 




موضوع مطلب :


دوشنبه 93 شهریور 17 :: 10:12 صبح ::  نویسنده : محسن

                                                    بسم ا...

 

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک                        چند روزی است قفسی ساخته اند از بدنم

مدتی هست که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و از از فضای پر شور و نشاط دانشجویی دور شدم.

اما از اونجایی که ارتباطم با دانشگاه کامل قطع نشده و اطلاع رسانی دانشگاه بهم میرسه ،یه روز یه پیامک اومد با این عنوان:

 

ثبت نام اردوهای جهادی شروع شد.جهت ثبت نام به پایگاههای بسیج دانشجویی مراجعه نمایید.

گوشی رو برداشتم و به دوستم حسین زنگ زدم و گفتم: اگه امکان داره اسم منم برای اردو جهادی بنویس.

بعد از چندماه انتظار بالاخره زمان برگزاری اردو رسید و منم که از مدتها پیش خودم رو آماده کرده بودم عازم اردو شدم.

از قضا زمان اردوهم دقیقا هم زمان شده با جشن عروسی خواهرمون.

ولی بهر حال کارها رو طوری برنامه ریزی کردم که هم به اردو برسم هم به عروسی.

و حالا خاطرات جالب و شیرین اردو :

پنج شنبه 30 مرداد، روز حرکت گروه جهادی از دانشگاه

گوشی زنگ خورد.

الو بفرمایید: سلام ... مسئول خواهران اردو هستم.به علت مشکل جدی که پیش اومده اردو کنسله و ما نمیتونیم اردو رو با این وضعیت برگزار کنیم.اصلا!

منم انگار آب یخ ریختن روی سرم. یعنی چی؟ بچه ها ماههاست برای اردو برنامه ریزی کردن و و شب و روز تلاش کردن تا اردو برگزار بشه حالا در همین چند ساعت باقی مونده می خواید اردو رو کنسل کنید؟؟؟خسته کننده

مسئول خواهران: ببینید....دعوا( اینجا ایشون دارن علت اتفاق رو توضیح میدن و منم دارم گوش میکنم که چه اتفاق مهمی افتاده که گردان بسیج خواهران تصمیم به کنسل کردن اردو گرفتن)

و در آخر کاشف به عمل اومد به خاطر یه اختلاف نظر کوچک که زیادم چیز مهمی نبود، این وزرای جنگ میخواستن قلب اردو رو از حرکت بندازن!!!جالب بود

و با یه احیای قلبی ریوی و تزریق اپی نفرین به رگ اردو، دوباره اردو جان گرفت...آفرین

من و دوستم آقای کابلی داشتیم فهرست بلند بالای خرید رو که خواهران گرامی در طی ماهها نوشته  بودند رو تهیه میکردیم. تموم هم نمیشد...خسته کننده

نزدیک غروب بود که پیام اومد: نان یادمان رفته ...لطفا نان تهیه کنید.گیج شدم

یا خدا... الان دم غروب از کجا نون پیدا کنیم؟ یکی دوتا هم که نمیخوان.برای 40 نفر باید نون میگرفتیم.یعنی چی؟

خلاصه به هر زحمتی بود نون پیدا کردیم. اونم نون سنتی!!!

و بارو بندیل رو بستیم راهی محل اردو شدیم.وقتی رسیدیم دیدم همه آقایون مثل فلک زده ها دم در خوابگاه نشستن.

 مسئول خانه معلم منطقه زرین رود اجازه ورود نمی داد.ایشونم می خواست به ما زور بگه که با یه تماس با مسئول حراست آموزش پرورش آقا فتح الباب کردند و ما هم شاد و خوشحال با خوندن اذن دخولی، اندر سرای معلمان وارد شدیم.بلبلبلو

خلاصه با همه مشکلات اردو شروع شد و سرآشپزان و کدبانوهای پنجه طلا مشغول آشپزی در خوابگاه استاد شهریار شدند.باید فکر کرد

پس از ساعاتی که دور هم نشسته بودیم و محفلمون گرم بود پیامکی فاصله 50 متری بین خوابگاه دخترانه و پسرانه رو در نوردید و در اینباکس(inbox  ) گوشی بخت برگشته ما فرود اومد و با پیامی که داشت دلهای مارو شاد کرد.خیلی خنده‌دار

غذا آمادست.تشریف بیارید ببرید.

ما هم که کل روز رو اینور و اونور دویدیم و خسته و گرسنه بودیم به سرعتی همانند اینترنت دانشگاه، خودمون رو به دم در خوابگاه رسوندیم تا سبدغذایی مون رو بگیریم و از شر قار و قور شکمهای خالیمون راحت بشیم.خسته کننده

 غذارو گرفتیم و وارد سرای معلمان شدیم و دوستان که با دیدن ظرف غذا سر از پا نمیشناختن بساط شادی رو به راه کردن.بلبلبلو

غذا چی بود؟ سیب زمینی سرخ کرده و تن ماهی!!!تهوع‌آور

 سیب زمینی رو چنان سرخ کرده بودن حتی یه قطره روغن هم توش پیدا نمیشد و مثل چوب خشک کرده بودن.وااااای

همگی یه نگاه به غذا کردیم و غذا هم به ما نگاه میکردنکته بین

ما:همگی در حال نظاره غذانکته بینگیج شدم

غذا: مگه من چی کم دارم اینطوری نگام می کنید؟باید فکر کرد

ما:آخه خوشمزه جونم توحیفی که خورده بشیقابل بخشش نیست

غذا: خواهش میکنم منو بخوریدگریه‌آور

ما: نه ... نه ... ما نمی تونیم!!!ترسیدم

و از غذا اصرار و از ما انکار ... که سرانجام:

غذا: گفتم منو بخورید و الا به وزرای جنگ میگما!!!اصلا!

ما:ب ب ب بآاااشه... اما فقط ایندفعه رو ها!!!ترسیدم

اما مگه دلمون میومد غذای به این خوبی و خوشمزگی رو بخوریم.آدم دلش میخواست مومیاییش کنه و به همراه دستور پخت مدرک داشتن  تو موزه مردان نمکی زنجان بزاره تا آیندگان و نوادگان هم ازین غذا بهره ای برده باشن.

رانندمون که لب به غذا نزد. ما هم از سر ناچاری تسلیم ندای درونی شکممون شدیم و خوردیم که خوردیم.وااااای

پس از ساعتی چراغها رو خاموش کردیم که بخوابیم.اما کسی خوابش نمی برد....

من: حسین بیداری؟

حسین: آره

من:حسین توام؟

حسین: آره

رامین: بهنام بیداری؟

بهنام: آره

رامین: در چه حالی؟

بهنام: هی....(همراه با ناله) گریه‌آور

در این حین صدای خنده همه بلند میشه...جالب بود

آقای راننده که شام نخورده بود و از کشتی بین تن ماهی و سیب زمینی سرخ کرده بهره ای نبرده بود، با لهجه مخصوص ابهر و به زبان ترکی: اوشاقلار گیرین یاتیندا!!!! اله  دیدیم ییمیین... ایندی جانیز چیخسی قارنیز آقریسین حالیز گلسی یرینه...پوزخند

(بچه ها بگیرین بخوابین دیگه!!! هی گفتم نخورید... حالا جونتون درآد شکمتون درد کنه حالتون جا بیاد.

و دوباره صدای ناله به همراه خنده بچه ها بلند میشه....جالب بود

جالب بودجالب بودجالب بود

 

منتظر بخش بعدی خاطرات باشید....

 

 




موضوع مطلب :


جمعه 93 شهریور 14 :: 2:4 صبح ::  نویسنده : محسن




موضوع مطلب :


جمعه 93 مرداد 10 :: 11:37 صبح ::  نویسنده : محسن

 

هر روز، روزِ قدس است؛
اگر در دل به این حرف معصوم باور داشته باشیم که:
"هر کس صدای مظلومی را بشنود و او را یاری نکند مسلمان نیست"



موضوع مطلب :


جمعه 93 مرداد 10 :: 10:52 صبح ::  نویسنده : محسن




موضوع مطلب :


سه شنبه 93 مرداد 7 :: 12:31 عصر ::  نویسنده : محسن

روز اول ماه شوال در شمار چهار اعیاد بزرگ شیعیان قرار دارد. روزی است که پاسداشت آن در روایات ما بسیار مورد تأکید قرار گرفته است. حتی آنان که به دلائلی توفیق روزه گرفتن نداشتند شایسته است در این روز به اجتماع عظیم م?منان پیوسته و نماز عید را برپا دارند تا نمادی باشد از وحدت مسلمین و مشتی باشد بر دهان یاوه‌گویان. امام رضا (علیه السلام) می‌فرمایند:

 

«إنَّما جُعِلَ یَومُ الفِطرِ العِیدَ لِیَکونَ لِلمُسلِمینَ مُجتَمَعاً یَجتَمِعُونَ فیهِ و یَبرُزونَ لِلّهِ فَیُمَجِّدُونَهُ عَلی ما مَنَّ عَلَیهِم».

«روز فطر از این رو عید قرار داده شد تا روز گردهمایی مسلمانان باشد، و در این روز گرد هم آیند و برای خدا به صحرا (فضایی باز) درآیند و خداوند را بر منّتی که بر آنها نهاده است ستایش و به بزرگی یاد کنند». (من لایحضره الفقیه، ج 1، ص 522)

در این روز به فرمان مولا علی (علیه السلام) دست بر دعا برداشته با خدای خویش راز و نیاز می‌کنیم. آنجا که مولا فرمودند:

امام علی‏ (علیه السلام) :«ألا و إنَّ هذا الیَومَ یَومٌ جَعَلَهُ اللَّهُ لَکُم عِیداً و جَعَلَکُم لَهُ أهلاً ، فَاذکُرُوا اللَّهَ یَذکُرکُم وَ ادْعُوهُ یَستَجِب لَکُم».

«امروز روزی است که خداوند آن را برای شما عید قرار داد و شما را نیز شایسته آن ساخت ؛ پس به یاد خدا باشید تا او نیز به یاد شما باشد و او را بخوانید تا خواسته‏هایتان را اجابت کند». (من لایحضره الفقیه، ج 1، ص 517)

 

 




موضوع مطلب :


سه شنبه 93 مرداد 7 :: 12:22 عصر ::  نویسنده : محسن

دوستت دارم... بفهم این اتفاق ساده را
درک کن این حسّ ناب و بِکر و فوق العاده را

کاروان خاطراتت می رود از ذهن راه
می دوم دنبال تو تا انتهای جاده را

در قنوتم التماست می کنم ای ابر عشق
تا خودت یک روز بارانی کنی سجاده را

زیر سقف پلک ها با بند مژگان بسته ام
این دو چشمِ لحظه ای بر چشمِ تو افتاده را


آخرش با شعله ی عشقت به آتش می کشی
این غزل های برای سوختن آماده را

محمد عابدینی
1393.4.27




موضوع مطلب :


سه شنبه 93 مرداد 7 :: 12:18 عصر ::  نویسنده : محسن
<   <<   6   7   8   9   10   >>   >   
درباره وبلاگ

کارشناس اتاق عمل دانشگاه علوم پزشکی زنجان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 77
بازدید دیروز: 295
کل بازدیدها: 385343