سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جوانه های امید
اینجا قرار گاه است... قرارگاه فرهنگ و اندیشه قرارگاه رشد و پویایی قرارگاه افسران جنگ نرم قرارگاه بصیرت و بیداری...

هم رشته ام رشته خوبی است، هم دانشگاهم جزو برترین دانشگاه های کشور است. هر کس هم که مرا می شناسد مرا جزو مذهبی ها می داند؛ یعنی هیچ کس در دانشگاه مرا بدون چادر ندیده. شماره ام هم کاملاً شخصی است. هیچ کدام از همکلاسی های آقا هم جرأت بگو و بخند با مرا نداشتند تا همین امروز که دارم آماده می شوم برای آزمون ارشد.


او هم مثل من است؛ شاید هم متعصب تر از من. بشدت مذهبی و معتقد. جوری که آن اول ها هیچ کس باور نمی کرد که میان او و من رابطه عاطفی به وجود آید ...


به سبب فعالیت هایی که در یکی از کانون های دانشگاهی داشتم با او همکار بودم و بعضاً سر یک میز با هم بحث می کردیم؛ اتفاقاً روحیات مان هم جوری بود که بشدت با هم داغ و هیجانی بحث می کردیم و یک جورهایی کارمان به دعوا می کشید!


اما حدود ترم چهار این دعواها کم کم شد بذر محبتی که در دلم و دلش افتاد. آن اول ها پیامک هایی با مضمون مثلاً تبریک و تسلیت ایام. بعداً پیامک هایی با مضامین اجتماعی مثلاً جملات دکتر شریعتی و کم کم شعرهای عاشقانه...


مذهبی هستیم! برای همین هم از موقعی که فهمیدیم دلمان لرزیده، کلی بر خودمان سخت گیری می کردیم؛ درست عینِ نفس و دوران در فیلم دلشکسته...!


مدتی که گذشت دیدم دارم اذیت می شوم. این که محبتی به یک نامحرم داشته باشی فقط یک حالت خوب دارد: این که به ازدواج ختم شود.


او هم خوب می دانست این را و از همان موقع افتاد به فکر ازدواج.


با عُرضه است. مطمئنم که اگر بخواهد می تواند خیلی راحت یک زندگی نُقلی دو نفره را جمع و جور کند. من هم که سیندرلا نیستم که کاخ نشین باشم و هزار و یک قرِ و فِر بعضی همسن و سال هایم را داشته باشم. اصلاً زوج های مذهبی این طوری می شوند. ساده. بی آلایش. اولش کلی سختی می کشند. انقدر زمین می خورند تا کم کم پرواز را یاد می گیرند.


تازه! مطمئنیم به وعده خدا: یغنهم الله من فضله را ایمان داریم، اما...

  



ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :


چهارشنبه 92 بهمن 30 :: 8:21 صبح ::  نویسنده : محسن

« و من الناس من یشتری نفسه ابتغاء مرضات الله و الله رئوف بالعباد.» و از مردم کسی است که جان خود را برای طلب خشنودی خداوند می فروشد، و خدا به (این) بندگان مهربان است. -

 

« مهاجر مهاجر... مهاجر 1» - « مهاجر 1 بگوشم...»

دیده بان بود. ساعت 11:30 شب آمده بود روی خط. گرای نقطه ای را داد و گفت: «هرچقدر آتش دارید بریزید، بدون ملاحظه.»

 چشمانم گرد شد. گرای خودش بود. با تعجب پرسیدم: «اخوی! مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟ این که گرای خودته!» گفت:«کماندوهای ویژه عراق جرات کردند آمدند جلو. اگر همین الان هرچه آتش دارید نریزید، تا صبح همه را قتل عام می کنند.»

 اشکم درآمده بود. گفتم:«وصیتی نداری؟» گفت:«همسرم شش ماهه باردار است. بگویید اگر من شهید شدم به یاد حضرت زینب سلام الله علیها صبر کند. فرزندمان هم اگر پسر شد، اسمش را بگذارد حسین و اگر دختر زهرا.»

 صدها گلوله و خمپاره آن شب علی را مهاجر کرد و اثری از جنازه اش نماند. . .

سال 75 بود و جنازه علی بعد از 10 سال آمده بود. داشتم در جمع خانواده شهدا خاطره ی علی را می گفتم که دختری 10 ساله به سمتم دوید...«عمو،عمو... من دخترش «زهرا» هستم.»

- امیرالمومنین علی علیه السلام: شما اگر کشته نشوید می میرید. سوگند به آنکه جان علی در دست اوست، فرود آمدن هزار ضربت شمشیر بر سر آسان تر است از مردن در بستر.




موضوع مطلب :


یکشنبه 92 بهمن 13 :: 9:38 صبح ::  نویسنده : محسن

به گزارش گروه فضای مجازی «خبرگزاری دانشجو»، در وبلاگ شهید علمدار طی خاطره‌ای از این شهید آمده است؛ برای عروس مهم بود که چه کسانی حتما در عروسی‌اش باشند. از اینکه داییش سفر بود و به عروسی نمی‌رسید دلخور بود…
کاش می‌آمد …


خیلی از کارت‌ها مخصوص بودند. مثلا فلان دوست و فلان رئیس … خودش کارت‌ها را می‌برد با همسرش! سفارش هم می‌کرد که حتما بیایند…


اگر نیایید دلخور می‌شوم. دلش می‌خواست عروسی‌اش بهترین باشد. همه باشند و خوش بگذرانند. تدارک هم دیده بود. آهنگ و ارکست هم حتما باید باشند، خوش نمی‌گذرد بدون آن‌ها!!!


بهترین تالار شهر را آذین بسته‌ام. چند تا از دوستانم که خوب می‌رقصند حتما باید باشند تا مجلس گرم شود. آخر شوخی نبود که. شب عروسی بود…


ه‌مان شبی که هزار شب نمی‌شود.‌‌ همان شبی که همه به هم محرمند.‌‌ همان شبی که وقتی عروس بله می‌گوید به تمام مردان شهر محرم می‌شود این را از فیلم‌هایی که در فضای سبز داخل شهر می‌گیرند فهمیدم…


ه‌مان شبی که فراموش می‌شود عالم محضر خداست. آهان یادم آمد. این تالار محضر خدا نیست تا می‌توانید معصیت کنید.‌‌ همان شبی که داماد هم آرایش می‌کند. همه و همه آمدند حتی …


اما ………………… کاش امام زمانمان «عج» بود.


حق پدری دارد بر ما…

مگر می‌شود او نباشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 
عروس برایش کارت دعوت نفرستاده بود، اما آقا آمده بود.


به تالار که رسید سر در تالار نوشته بودند: 
 (ورود امام زمان» عج» اکیدا ممنوع!) 
دورتر‌ها ایستاد و گفت: دخترم عروسیت مبارک!


ولی‌ای کاش کاری می‌کردی تا من هم می‌توانستم بیایم …. مگر می‌شود شب عروسی دختر، پدر نیاید. من آمدم اما …
گوشه‌ای نشست و دست به دعا برداشت و برای خوشبختی دختر دعا کرد…. 
یا صاحب الزمان شرمنده‌ایم...

 

منبع:snn.ir




موضوع مطلب :


شنبه 92 بهمن 12 :: 11:0 عصر ::  نویسنده : محسن
[نوشته ی رمز دار]  




موضوع مطلب :


شنبه 92 بهمن 5 :: 7:0 عصر ::  نویسنده : محسن


نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او مردی شهوتران بود با سواستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد هم ارضای شهوت.
 
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
 
او دلاک و کیسه کش حمام زنانه بود. آوازه تمیزکارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران و رجال دولت و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلاً وقت مى گرفتند تا روزى در کاخ شاه صحبت از او به میان آمد. دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.

از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از این حادثه دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
 
کارگران را یکى بعد از دیگرى گشتند تا اینکه نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایى ، حاضر نـشد که وى را تفتیش ‍ کنند، لذا به هر طرفى که مى رفتند تا دستگیرش کنند، او به طرف دیگر فرار مى کرد و...

  این عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقویت مى کرد و لذا مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى مى کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه کرد در حالی که بدنش مثل بید می‌لرزید با تمام وجود و با دلی شکسته گفت: خداوندا گرچه بارها توبه‌ام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد.
 
نصوح از ته دل توبه واقعی نمود ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص ‍ شد و به خانه خود رفت.
 
او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت.
 
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند، دیگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به کسى اظهار کند، ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.

شبی در خواب دید که کسی به او می گوید:"ای نصوح! تو چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است؟ تو باید چنان توبه کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار گذاشت که سنگ هاى سنگین حمل کند تا گوشت هاى حرام تنش را آب کند.
 
نصوح این برنامه را مرتب عمل مى کرد تا در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟
 
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد تا سرانجام کاروانى که راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر مى داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.
وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.
 
رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.
 
مامورین چون این سخن را به شاه رساندند  شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد، پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود، در مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت، ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه که ذکرش رفت، ازدواج کرد و چون شب زفاف و عروسى رسید، در بارگاهش ‍ نشسته بود که ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام، مالم را به من برگردان.
 
نصوح گفت : درست است و دستور داد تا میش را به او بدهند، گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هرچه از منافع آن استفاده کرده اى، بر تو حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى.
 
گفت: درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.آن شخص گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند...



موضوع مطلب :


شنبه 92 آذر 16 :: 3:58 عصر ::  نویسنده : محسن

روایت شیعه شدن یکی از بزرگان وهابی (کلیک کنید)




موضوع مطلب :


پنج شنبه 92 آبان 23 :: 8:39 عصر ::  نویسنده : محسن

شیعیان دیگر هوای نینوا دارد حسین

روی دل با کاروان کربلا دارد حسین

 

 

از حریم کعبه ی جدش به اشکی شست دست

مروه پشت سر نهاد، اما صفا دارد حسین

 

 

می برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم

بیش ازین ها حرمت کوی منا دارد حسین

 

 

پیش رو راه دیار نیستی، کافیش نیست

اشک و آه عالمی هم در قفا دارد حسین

 

 

بسکه محمل ها رود منزل به منزل با شتاب

کس نمی داند عروسی یا عزا دارد حسین

 

 

رخت و تاراج حرم چون گل به تاراجش برند

تا به جایی که کفن از بوریا دارد حسین

 

 

بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غیب                             

                                                                  ورنه این بی حرمتی ها کی روا دارد حسین



ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :


پنج شنبه 92 آبان 23 :: 12:16 صبح ::  نویسنده : محسن
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >   
درباره وبلاگ

کارشناس اتاق عمل دانشگاه علوم پزشکی زنجان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 15
کل بازدیدها: 392238