جوانه های امید
اینجا قرار گاه است...
قرارگاه فرهنگ و اندیشه
قرارگاه رشد و پویایی
قرارگاه افسران جنگ نرم
قرارگاه بصیرت و بیداری...
زندگی چون گل سرخی است پر از خار،پر از برگ،پر از عطر لطیفیادمان باشد اگر گل چینیم خار و عطر و گلبرگ، هر سه همسایه دیوار به دیوار هم اندزندگی چشمه آبی است و ما رهگذریم بنشین بر لب آب، عطش تشنگی ات را بنشان صفایی بدهسیمایت را و اگر فرصت بود کفش ها را بکن و آب بزن پایت را غیر از این چیزی نیست زندگی...آینه ای شفاف است تو اگر زشت و یا زیبایی تو اگر شاد اگر غمگینی هر چه هستی تو در آینههمان می بینی شادیت را در یاب چون گل عشق بتاب تا در آینه هستی، گل هستی باشیموضوع مطلب : غنچه از خواب پرید و گلی تازه به دنیا آمدخار خندید و به او گفت : سلامجوابی نشنیدخار رنجید ولی هیچ نگفتساعتی چند گذشت گل چه زیبا شده شده بوددست بی رحمی آمد نزدیک گل،سراسیمه ز وحشت لرزید،لیک آن خار در دست آن جهید و گل از مرگ رهیدصبح فردا که رسیدخار با شبنمی از خواب پریدگل صمیمانه به گفت سلامآنان که زندگی را بستری از گل سرخ می دانند،همیشه از خارهای آن شکایت میکنندغافل از اینکه :هر خار پله ای است برای در آغوش کشیدن گل سرخ
موضوع مطلب : اسمش فلمینگ بود . کشاورز اسکاتلندی فقیری بود. یک روز که برای تهیه معیشت خانواده بیرون رفت، صدای فریاد کمکی شنید که از باتلاق نزدیک خانه می آمد. وسایلشو انداخت و به سمت باتلاق دوید.اونجا ، پسر وحشتزده ای رو دید که تا کمر تو لجن سیاه فرو رفته بود و داد میزد و کمک می خواست. فلمینگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد. روز بعد، یک کالسکه تجملاتی در محوطه کوچک کشاورز ایستاد.نجیب زاده ای با لباس های فاخر از کالسکه بیرون آمد و گفت پدر پسری هست که فلمینگ نجاتش داد. نجیب زاده گفت: می خواهم از تو تشکر کنم، شما زندگی پسرم را نجات دادید. کشاورز اسکاتلندی گفت: برای کاری که انجام دادم چیزی نمی خوام و پیشنهادش رو رد کرد. در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعیتی بیرون اومد. نجیب زاده پرسید: این پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.” من پیشنهادی دارم.اجازه بدین پسرتون رو با خودم ببرم و تحصیلات خوب یادش بدم.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآینده مردی میشه که میتونین بهش افتخار کنین” و کشاورز قبول کرد. بعدها، پسر فلمینگ کشاورز ، از مدرسه پزشکی سنت ماری لندن فارغ التحصیل شد و در سراسر جهان به الکساندر فلمینگ کاشف پنی سیلین معروف شد. سالها بعد ، پسر مرد نجیب زاده دچار بیماری ذات الریه شد. چه چیزی نجاتش داد؟ پنی سیلین. اسم پسر نجیب زاده چه بود؟ وینسون چرچیل
منبع :داستان سرا موضوع مطلب : چشمت را که ببندی و دلت را باز کنی معبر خودش را نشانت می دهد.... چه مین های خوشکلی! هنوز خیلی ها در گیر و دار قبول قطع نامه دست و پا میزنند و نمی فهمند بالأخره خرمشهر را خدا آزاد کرد یا دیپلماسی فعّال آنان!
مسئله چندان هم دشوار نیست ... از دل که به وسعت امام انتگرال بگیری می شود ... بصیرت ... همان که خیلی ها ندارند!
مصری ها نعل به نعل خطوط انقلابمان را دنبال کردند و رسیدند به روز مبارکِ بی مبارک! و لانه ی جاسوسی را تسخیر کردند و انقلاب دوم نامیدند و چقدر تمام این نام ها به گوش ما آشناست!
عربها یکی یکی اسلامی می شوند و اینجا بعضی ها تازه یادشان افتاده ایرانی شوند!
خادم الحرمین الشریفین تانک می راند بر خون شریف مرد بحرینی..... و بانکهای ما پیش فروش حج عمره انجام می دهند، تقبّل الله حاجی!
شما یادتان نیست اما یک روزی بود و پیرجمارانی بود و فریاد "جنگ جنگ تا رفع فتنه از عالمـ" ـی . خمینی نیست، خامنه ای که هست! فریادهای هر روزه اش برای بصیرت و وحدت و دفاع از مظلوم ، که هست!
آن روزها که خیلی ها خون به دل امام کردند ما کودک بودیم و حواسمان نبود.... حالا همان خیلی ها قصد دل امام خامنه ای کرده اند و امّا این بار ما حواسمان هست.
ما کودکانی که نان انقلاب را خورده ایم ...... هوای انقلاب را چشیده ایم ..... عطر شهید را شنیده ایم ..... حالا حواسمان هست.
همین دنیای پر از صفر و یک را شلمچه تر از شلمچه می کنیم و کربلای پنج عشق راه می اندازیم و از ریز تا درشت فتنه ها را نشانه می رویم آن هم در کلّ عالم.... منبع :شاهد بلاگ موضوع مطلب : چقدر دلم تنگ شده است برای مردانی که انگار به نامحرم آلرژی داشتند و چشمانشان ناخودآگاه سلولهای زمین را می شمرد.... چقدر دلم تنگ شده است برای آن روزهایی که بچه بودیم و حاج آقا برایمان مسابقه می گذاشت و می گفت : "هرکی جواب رو بلده دستش بالا " و من کودکانه و با تعجب می پرسیدم :"حاج آقا شما که سرت پایینه چطور ما رو نمیبینی" و او جواب می داد : " ما حاج آقاها دوتا چشم هم روی عمامه مان داریم" و من باورم می شد .... و این روزها دلم می گیرد از حاج آقا هایی که زق زق در چشمت نگاه می کنند و حتی اجازه پلک زدن را هم از چشمت می گیرند .... دوست دارم داد بزنم " چشمم درد گرفت مؤمن! سرت را بنداز پایین!" چقدر دلم تنگ شده است برای مردانی که "تو" خطابم نمی کردند.... چقدر دلم تنگ شده است برای مردانی که یقه شان آخوندی بسته بود! و چقدر حالم گرفته می شود از اینهایی که ابروهایشان باریک تر از خواهرشان است .... چقدر دلم تنگ روزهایی ست که ریش جذبه داشت .... حرمت داشت .... مقدس بود.... و چقدر دلخورم از ریش هایی که "هو هو " می کنند و هی دراز می شوند، یعنی که صاحبم یک پا شاعر است برای خودش! ...شاعر هم زمانی حرمت داشت ... یادش بخیر.... کم کم دارم می فهمم دچار پیری زودرس شده ام . موهای دلم سفید شده و دندان های احساسم یکی یکی می افتند ... راستی دندان مصنوعی سراغ ندارید؟
به نقل از:shahedblog.ir موضوع مطلب : نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
موضوع مطلب : منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 98
کل بازدیدها: 390884
|
||