جوانه های امید
اینجا قرار گاه است...
قرارگاه فرهنگ و اندیشه
قرارگاه رشد و پویایی
قرارگاه افسران جنگ نرم
قرارگاه بصیرت و بیداری...
مردی خواب عجیبی دید . او در عالم رویا دید که نزد فرشتگان رفته و به کارهای آنها نگاه می کند هنگام ورود ، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند ، باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند. مرد از فرشتهای پرسید : شما دارید چکار می کنید ؟ ،فرشته در حالیکه
نامه ی را باز می کرد ، جواب داد : اینجا بخش دریافت است ، ما دعاها و تقاضاهای مردم زمین را که توسط فرشتگان به ملکوت می رسد به خداوند تحویل می دهیم. مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که
کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند، مرد پرسید : شماها چکار می کنید ؟ ، یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمات خداوند را توسط فرشتگان به بندگان زمین
می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته!!مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چکار می کنی و چرا بیکاری ؟ ،فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید
جواب تصدیق دعا بفرستند ولی تنها عده بسیار کمی جواب می دهند . مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب تصدیق دعاهایشان را بفرستند ؟! فرشته پاسخ داد : بسیار ساده است ، فقط کافیست بگویند : <<خدایا ممنونیم>>
با اجازه از دوست عزیز:ستاره سهیل موضوع مطلب : از جنس دیوار های کاهگلی اند . . .
ایمن نیستند . . . اما عجیب دوستشان دارم . . . نفس که میکشم . . .عطرشان مستم میکند . . . خصوصا اگر هوایم مه آلود باشد . . . عطرشان دیوانه کننده است بشان عادت دارم . . . حتی بشان تکیه میکنم . . . آخر هم بی هوا روی سرم خراب میشوند . . . غم هایم را میگویم . . . از جنس کوچه باغ های روستا هستند . . . زیبا و دلگیر پر از درختانی که شاخه شاخه در هم بافته شده اند شده اند سایه سرت فقط روزنه های کوچکی از لابه لای این شاخه های غم نور آفتاب را خیلی محسوس تر از قبل نشانت میدهد . . . زیر سایه ی خاکستری درختان در هم تنیده اش که قدم بزنی تازه یادت می آید خورشیدی هم هست . . تازه قدر روزنه را میدانی . . .و قدر خورشید را . . . از نژاد دریا هستند . . . موج موج . . . تلاطم تلاطم به ساحل هم که میرسند . . . با حسرتی چند برابر...باز به موج میپیوندند . . . اما هرکس که در ساحل است . . .با دیدن موج غم هایم آرامش میگیرد . . . شاید خدا را شکر میکند که در ساحل است...نمیدانم. . . از جنس هوای شرجی اند . . . وقتی می آیند....روحم تب میکند..چشمم میبارد . . . اما باز نفس را تازه میکنند . . . از جنس بلبل های باغ نشینند نوای دلنشینشان همیشه از جایی نا معلوم بگوش میرسد . . . آرام بخش و دلگیر هر چقدر هم که بگردی باز متوجه نمیشوی نغمه ی کدام بلبل است که سر به سر احساست میگذارد غم هایم از جنس گل های وحشی دشت های بکرند از ناکجا می آیند . . . خودرو میرویند . . ریشه میدوانند . . زیبا و معطر و تنها گاهی فقط باران چشم هایم . . . عطرشان را در دور دست ها به مشام کسی میرساند . . . دیدنی هستند . . . غصه های من . . .
منبع: وبلاگ سامع سوم
موضوع مطلب : نه! گریه نمی کنم. اینها تنها جرعه اند...جرعه های جام میهانان آسمان. دیشب میهمانی آسمانیان بود...هر فرشته ای به دیدار انسانش می رفت....دیشب تمامی انسانها فرشته هایشان را ملاقات می کردند نمی دانم چه خبر بود اما...دیشب همه شان مست مست بودند... به گمانم فرشته هایشان رهاوردی از آن شراب های طهور بهشتی آورده بودند...دیشب همگی شان یک جفت بال سفید بر روی شانه هایشان داشتند. حالا فهمیدی؟اینها اشک نیست...جرعه های همان شراب طهوریست که آدمیان به سلامتی بالهایشان با فرشته هایشان می خوردند... دیشب...من تنها بودم نه فرشته ای داشتم و نه بالی! همینطور مغموم دور تا دور دنیا می چرخیدم و اشک می ریختم...درست مثل زمانی که کودکی در میان بازاری شلوغ دست مادرش را رها می کند و می چرخد...می چرخد...می چرخد... دیشب من نخورده مست بودم..می چرخیدم و می گریستم. همینطور وسط تالار دنیا از هرچه بال و فرشته بود بیزار شده بودم. مستقیم می رفتم...بی هدف و یکه تاز! چشم هایم خیس و ÷رده ای حریر از اشک روی چشم هایم ÷وشیده بود ... ناگهان...روشنایی چشمم را زد. باور کن آنقدر روشن بود که دردی ناخودآگاه از چشمانم موج و موج زد و رفت به سر انگشتانم. از انگشتانم عشق می چکید...من درست در قلب خدا ایستاده بودم... ببین! هنوز دستم از تری مهربانی خشک نشده است...هنوز روحم از عشق تطهیر نشده است...هنوز وقت هست....ببین! هنوز تنم بوی آسمان می دهد... حالا دیدی! دیدی اینها اشک نیست...دیدی ریزش این قطرات از گریه نیست... دیشب اینجا، این آسمانیان بودند که با فرشته هایشان می خوردند و بار هوشیار بودند... من، تنها با خدای آسمانیان می خوردم و مستِ مست...
منبع:tasnim74.parsiblog.com
موضوع مطلب : سال هشتاد و شش که بهمراه همسرم به سوریه مشرّف شدیم، غیر از توفیق غبارروبی، سعادت عکاسی از نماهای مختلف حرم و ضریح مطهر حضرت رقیه خاتون (س) نصیبم گشت… آن شب فراموش نشدنی، وقتی مشغول غبارروبی و عکاسی بودیم، در کمال تعجب دختری سه ساله، کشان کشان و سینه خیز بهمراه خانمی جوان وارد حرم شد، دخترکی خوشرو و بشّاش که زود با همه اُنس میگرفت… نامش “مهدیه” بود و مرا عمو صدا میکرد و میخواست عکسش را بگیرم، در اثنای عکاسی از نماهای داخلی حرم گاهی در کادرم سرک میکشید و وقتی میفهمید عکسم را خراب کرده میزد زیر خنده… مادرش میگفت خیلی کوچکتر که بود نمیدانم چطور بیکباره “فلج” شد، کلی دکتر عوض کردیم، بارها عمل جراحی شد، اما هیچ پزشکی نفهمید چرا این طفل فلج شده و دوا و درمانها هم مؤثر نبود… مادر مهدیه میگفت نذر کردم چندشبانه روز دخترم را به ضریح سه ساله ارباب “دخیل” ببندم و دعا بخوانم و شفای او را از حضرت رقیه (س) بگیرم… نیمههای شب وقتی که غبارروبی و کار عکاسیام به پایان رسید، کمتر از ساعتی نزدیک ضریح بخواب رفتیم… با صدای قرآن اذان صبح و عمو عموی مهدیه از خواب شیرین بیدار شدم، مهدیه کوچک با همان زبان کودکانه و شیرینش میگفت عمو وقتی شما خواب بودید یه دختر کوچولویی مثل خودم با اینکه درها بسته بودند وارد حرم شد، اومد نزدیک ضریح و به من سلام کرد و گفت هر وقتی به من سلام کنی منم میگم سلام مهدیه و گفت مهدیه جان من همه حرفهای تو و مامانتو میشنوم، همیشه پیشم بیا و با من حرف بزن… منبع:پایگاه تحلیلی فصل انتظار http://sina12.parsiblog.com موضوع مطلب : Congratulations to all monotheists on the occasion
موضوع مطلب : منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 222
کل بازدیدها: 390807
|
||