سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جوانه های امید
اینجا قرار گاه است... قرارگاه فرهنگ و اندیشه قرارگاه رشد و پویایی قرارگاه افسران جنگ نرم قرارگاه بصیرت و بیداری...

 

شهید سید مجتبی علمدار با دلی سوخته، در هجر یاران شهیدش با آنها مناجات می‌کند:

چقدر سخت است حال عاشقی که نمی‌داند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه .


ای شهیدان، از همان لحظه‌ای که تقدیر ما را از شما جدا کرد یاد شما، خاطره‌های دنیای پاک شما امید حیاتمان گشته .


ما به عشق شما زنده‌ایم و به امید وصل کوی شما زنده‌ایم .

اما شما، شما علی الظاهر دلیلی ندیدید که اوقات پر اجرتان را صرف ما کنید.
چه بگوییم؟


راستی چگونه حرف دلمان را فریاد کنیم که بدانید بر ما چه می‌گذرد ؟


مگر خودتان نمی‌گفتید که ستون‌های شب عملیات ستون گردان نیست، ستون عشق است، ستون دل‌های سوخته ایست که با خمیر مایه‌ی اشک و سوز به هم گره خورده است.

 




موضوع مطلب :


سه شنبه 91 فروردین 22 :: 2:1 عصر ::  نویسنده : محسن

گفت یا علی(ع)؛
عشق آغاز شد.

گفت یا زهرا(س)؛
سوز آغاز شد.

و چه سری‌ست بین عشق و سوز؟

شاید همان قصه شمع و پروانه باشد که حکایت نور است و سوختن؛

اما نه...

زبان لال می‌شود در برابر توصیف عشق و سوز علی و فاطمه؛

که اگر نبود صبر الهی؛
کن فیکون می‌شد عالم و هرآنچه در اوست.

گفت: فاطمه، فاطمه است.

اما نه؛
فاطمه، فاطمه بود و فقط، خدا و پدر و همسر و فرزندانش می‌دانند که؛
فاطمه که بود.

 




موضوع مطلب :


سه شنبه 91 فروردین 22 :: 1:53 عصر ::  نویسنده : محسن

و در مدینه کنار ساختمان نیمه کاره ای  تابلوی زیر را میبینی :

 

پروژه حرم مطهر بی بی دو عالم حضرت فاطمه الزهرا (س)

 

کارفرما :قائم آل محمد(عج)

پیمانکار :یاران حضرت

مساحت : وسعت دل تمام شیعیان

 

برای فرج مهدی فاطمه دعا کنیم، اللهم عجل لولیک الفرج




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 فروردین 20 :: 3:14 عصر ::  نویسنده : محسن

سلام به همه دوستان عزیز و بازدید کنندگان محترم

 اول اینگه سال نو رو  تبریک میگم و انشااله که آخرین سال غیبت مولایمان حضرت بقیه ا.. باشد.

دوم اینکه از همه معذرت میخوام که خیلی وقته وبلاگم به روز نشده،آخه جای همگی خالی بود. رفته بودیم  یه جایی که تا چشم کار می کرد همش خاک بود و رو همه این خاکها پر از انسانهای خاکی ...

آره اردوی زائران شقایق ...

اردوی به خود اومدن...

اردوی سرخ شدن مثل شقایق از شهدای عزیز به خاطر کارامون...

  انشاا... خاطرات اردو رو در وبلاگ قرار میدم البته با یه رنگ دیگه اونم همراه با خاطرات واقعا ناگفته از جنگ و شهدا و رزمنده های جان برکف. خاطره های ناب طنز و معنوی.

خاطراتی از بیسیم چی سردار جبهه ها شهید مهدی باکری که خودشون برامون تعریف کردند.

 

پس منتظر خاطرات باشید.

 




موضوع مطلب :


شنبه 91 فروردین 5 :: 4:44 صبح ::  نویسنده : محسن

 

 

با خودم  دعا می کردم که وقتی رسیدیم معراج شهدا شهیدی باشه تا برای یک بار هم که شده من رفته باشم به دیدینشون. . .

 

دل تو دلم نبود. . .انگار قرار بود برم به دیدین عزیزترینم در دنیا. . .

 

تپش قلبم بیشترو بیشتر میشد. . .

 

اما وقتی رسیدیم جایگاه شهدا خالی بود . . دلم گرفت . . .

 

بغض بارانی چشم هایم شروع به باریدن کرد . . .و من بودم و دلی شکسته از بی لیاقتی ام . . .

 

 حالا فرصتی ایجاد شده بود تا با حصیرهای بافته ی اطراف معراج کمی دردو دل کنم. . .

 

حالا شده بودم مثل کبوتران حرم آقا . . . منتظر گندم . . .

 

دور حصیر ها می چرخیدمو میپرسیدم که راز این تپش قلب چیست ؟ . . .

 

من آمده بودم تا برای یک بار هم که شده بوی خاک تنتان را احساس کنم . .

 

من جوانی ام را آورده بودم تا با خاک و عطرتان غسل اش دهم . . . من آمده بودم تا در اشک های توبه ام خودم را شستشو دهم. . .

 

من اینجا با اشک هایم وضو میسازم . . .خودم را به خاک ها زدم تا بگویم که من هم خاکی هستم ولی نه مثل شما. . .

 

آمده بودم تا خودم را پیدا کنم در حضور شما. . . من آمده بودم تا آدرس ایمانم را از شما بگیرم . .

 

ومن گفتم و دریا شدم از اشک هایم . . و غم شدم در گوشه ای از معراج شهدا. . .

 

و توسل کردم به 5 تن آل عبا. . . دل زخمی ام را نذر شهدا کردم. . .

 

دیگر توانم کم شده بود . . . بوی اسپندو صدای صلوات مرا همچون طوفانی از جای کند . . .

 

قنداقه های کوچکی در آغوش 5 نفر . . . آرام آرام قدم بر می داشتند . . وبر روی جایگاه قرار دادند. . .

 

 برق ها را خاموش کردند و فریاد زدند مهمان آورده ایم پذیرایی اش با شما . .

 

من ماندم و شهیدانی که سلام دادند بر من، با آرامش قلبم . . .

به نقل از وبلاگ بچه های خدا




موضوع مطلب :


سه شنبه 90 اسفند 9 :: 1:32 عصر ::  نویسنده : محسن

یکی از دوستام تعریف می کرد ، تو اتوبوس نشسته بود، وقتی به ایستگاه می رسن یه پسر بچه از اونائیکه فال و آدامس می فروشن سوار می شه و درست بالای سر اون می ایسته تو دستش هم یه ظرف غذا بوده اتوبوس که راه می افته پسره ظرف غذا رو می گیره جلوی بینی دوستم و با هیجان میگه می بینی چه بویی داره؟ بعد خودش هم همین کارو می کنه .

 

نمی دونیم این غذا رو خودش خریده یا کسی براش خریده؟ قراره خودش بخوره یا برای کسی دیگه می بره ! اما این مساله ذهن دوستمو مشغول کرده بود که چرا باید یه بچه تو این سن، حسرت چلو کباب رو داشته باشه؟ این که علت فقر این بچه چی بوده، چه کسی باعث این وضعیت شده و وظیفه من و شما در مورد این مساله چیه رو، شاید یه وقت دیگه در موردش صحبت کنیم. ولی می خوام از یه زاویه دیگه به بازی فقر نگاه کنیم.که اصلاً فقر یعنی چی؟ به چه کسی فقیر میگن؟


به نظر من فقر به معنی نداشتن نیست بلکه به معنی خواستنه. یه مثال می زنم: آیا کسی که دو تا ماشین داره و در دلش حسرت ماشین سوم رو هم داره نمی تونه فقیر باشه؟ و کسی که ماشین نداره و حسرت داشتن ماشین رو هم نداره به نظر شما فقیره؟ و مثال های بی شمار دیگه. حالا می فهمم سعدی چی میگه:


چشم تنگ دنیا دوست را یا قناعت پر کند یا خاک گور


شنیدم یه آقای میلیاردری توی یه مجلس مهمانی به جای کمربند شلوارشو با یه طناب بسته بود قصد قضاوت خودشو ندارم ولی به نظر شما این فرد فقیر نیست؟ در پایان اشاره ای دارم به بزرگترین فقر ممکن. حضرت پیامبر (ص) می فرمایند:


هیچ فقری بالاتر از نادانی نیست...

 

 

 

منبع:www.baziebozorgan.parsiblog.com

 




موضوع مطلب :


دوشنبه 90 اسفند 8 :: 12:2 عصر ::  نویسنده : محسن

سید نورالدین در بیان انگیزه‌اش برای بازگویی خاطرات جنگ در آخرین برگ خاطراتش چنین گفته است:

  «اصلاً فکر نمی‌کردم گفتن خاطرات در این زمان اهمیت داشته باشد. هنوز حرف خاطرات جنگ و مصاحبه‌ها مطرح نشده بود. واقعیت این است من هم مرتب درگیر عوارض مجروحیت‌هایم بودم، اما سال 1373 یک شب خواب دیدم آقای خامنه‌ای ورقه‌هایی در دست دارد که می‌خواند و گریه می‌کند. من هم در آن اتاق بودم. کسی گفت این‌ها خاطرات یک جانباز 70 درصد است که 80 ماه در جبهه‌ها بوده و باز می‌گوید که در مورد جنگ کاری نکرده‌ام ... این خواب فکرم را مشغول کرده بود. احساس می‌کردم وظیفه‌ام در قبال آن‌چه در روزهای جنگ بر سر این مردم آمد، با گفتن این خاطره‌ها به سرانجام می‌رسد. بنابراین خاطرات هشت سال زندگی در متن جنگ را بازگفتم تا یاد آن لحظه‌های بی‌نظیر برای همیشه زنده بماند.» (ص 632)

روایت خاطرات سید نورالدین، سخت شیرین و خواندنی است. تلاش نویسنده برای حفظ ملاحت و طنز مستتر در کلام نورالدین نیز قابل توجه و شایان تحسین است. برای نمونه روایت صحنه‌ اولین جراحت نورالدین در جبهه‌ی کردستان را که منجر به دو ماه بستری شدن او در بیمارستان شده مرور کنید:

داد زدم: نزن. و گلوله را بغل کردم تا از مسیر آتش عقبه بردارم، اما فندرسکی که دستش را روی گوشش گذاشته بود، با فشار زانویش توپ را شلیک کرد ... شلیک توپ همان و به هوا رفتن من همان! سرعت و فشار آتش عقبه مرا مثل توپ سبکی به هوا پرتاب کرد ... هیچ چیز از آن ثانیه‌های عجیب به یاد ندارم ... فقط یادم هست محکم به زمین افتادم در حالی که گردنم لای پاهایم گیر کرده بود! بوی عجیبی دماغم را پُر کرده بود. مخلوطی از بوی گوشت سوخته، باروت، خون و خاک ... به‌تدریج صدای فریاد فندرسکی و دیگران هم به گوشم رسید. گریه می‌کردند، داد می‌زدند ... من تلاش می‌کردم سرم را از بین پاهایم خارج کنم، ولی نمی‌شد ... احساس می‌کردم مثل یک توپ گرد شده‌ام و اصلاً تحمل آن وضع را نداشتم. ناله می‌کردم: گردنم را بکشید بیرون ... اما این کار دقایقی طول کشید. وقتی سرم از آن حالت فشار خارج شد، دیدم همه گوشت‌های تنم دارند می‌ریزند. هیچ لباسی بر تنم نمانده بود. حتی نارنجک‌ها و خشاب‌هایی که به کمرم داشتم، ناپدید و شاید پودر شده بودند. بچه‌ها به سر و صورتشان می‌زدند و گریه می‌کردند. من از لحظاتی قبل شهادتین می‌گفتم، اما هیچ ناله‌ای از من بلند نبود. از بچگی همین طور بودم.» (ص 86)

کتاب «نورالدین پسر ایران» اگرچه به خاطرات یک نوجوان خطه‌ آذربایجان پرداخته است، اما در جای جای کتاب ویژگی‌های «فرزند ایران بودن» نورالدین کاملاً پیدا است؛ ویژگی‌هایی چون صفا و صمیمیت، صداقت و صراحت، سادگی و بی‌تکلفی‌، سر نترس داشتن و شهادت‌طلبی که به‌خوبی هم تصویر شده است. این‌ها خُلقیات و صفات تمام فرزندان ایران بود که در جبهه‌های نبرد حاضر بودند.

برای ورود به کتاب، حتی بد نیست که از مرور عکس‌های آخر کتاب شروع کنیم. عکس‌های نورالدین و هم‌رزمانش که به ترتیب زمان و تاریخ عکس‌ها پشت سر هم چیده شده‌اند، همه‌ ماجرای نورالدین از آغاز تا کنون را مانند یک سرآغاز و یک روایت بصری بازگو می‌کنند. پس از آن باید سراغ متن کتاب رفت که بسیار روان و شیوا و ضمناً متعهد به استناد و حتی لحن صاحب خاطرات، روایت شده است.

نورالدین پسر ایران» کتاب خاطرات کسی است که بی‌تعارف و بدون تردید، هشت سال در متن جنگ زندگی کرده و امروز برای ماندگاری آن لحظه‌های بی‌نظیر از خاطراتش گفته است. پس اگر می‌خواهیم کمی و فقط کمی در متن هشت سال جنگ زندگی کنیم و اندکی بدانیم که آن لحظه‌های بی‌نظیر چیست که نورالدین و دیگر پسران ایران‌زمین دیده‌اند، باید کتاب را بخوانیم؛ انشاالله

 

 




موضوع مطلب :


دوشنبه 90 اسفند 1 :: 12:6 عصر ::  نویسنده : محسن
<   <<   41   42   43   44   45   >>   >   
درباره وبلاگ

کارشناس اتاق عمل دانشگاه علوم پزشکی زنجان
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 392310